اشاره:
حجت الاسلام و المسلمين دکتر محسن الويرى داراى مدرک دکترى در رشتة تاريخ تمدن ايران و اسلام، عضو هيأت علمى دانشگاه، از پايهگذاران و اساتيد رشته تاريخ تشيع در کشور و از صاحب نظران و پژوهشگران حوزة تاريخ و تمدن اسلامى است.
از ايشان تا کنون آثار پژوهشى متعددى در زمينههاى يادشده تدوين و منتشر شده است که آخرين آنها کتابى است با عنوان مطالعات اسلامى در غرب.
انتشار اين زمينهساز گفتوگوى ما با ايشان شد و از اين رو در ادامه سلسله مباحث خود در زمينه شرقشناسى و شرقشناسان اين بار به سراغ اين محقق و استاد ارجمند رفتيم و تلاش کرديم با طرح پرسشهايى ابعاد ديگرى از اين موضوع را روش کنيم.
با اميد، اينکه اين گفتوگو مورد توجه شما خوانندگان عزيز موعود واقع شود
چه تعريفى از شرق و غرب مىتوان ارائه کرد و مبناى تعريف چيست؟
در ابتدا براى اين که اين فرصت را به بنده داديد تا بتوانم با خوانندگان مجلة موعود گفتوگويى داشته باشم، همچنين به عنوان يک شهروند ايرانى معتقد به مکتب مهدويت از اينکه شما يک نشريه به طور اختصاصى براى حضرت مهدي(ع) منتشر مىکنيد، تشکر و قدردانى مىکنم.
در يک نگاه غير تاريخى که همان نگاه معاصر ماست، مىتوان گفت، مبناى تقسيمبندى شرق و غرب، يک مبناى سياسى يا حداکثر جغرافيايى ـ سياسى است.
اين يک تقسيمبندى پذيرفته شده است و خيلى محل بحث و ترديد نيست.
ولى در يک نگاه تاريخى مىبينيم که اين واژه يک تحول معنايى داشته و تلقى ما از شرق و غرب در گذشته غير از اين بوده است.
قديمىترين تفکيک براى تقسيم غرب و شرق به دوران بسيار کهن برمىگردد و در دورههاى بعد هم نمونههايى را مىتوانيم ببينيم.
در آن گذشتههاى دور به شکلى مبهم هر آنچه که در جانب طلوع خورشيد بود شرق ناميده مىشد و هر آنچه در جانب غروب آن، غرب.
البته در گذشتههاى تاريخى افزون بر نگاه جغرافيايى يک نگاه فرهنگى هم قابل جستجوست که در فرصت ديگرى دربارهاش صحبت خواهيم کرد.
اما در مصاديق اين نگاه جغرافيايى که به راستى مرز کجاست، همانطور که ذکر کردم معيار مشخصى وجود نداشته است.
با اين وجود برخى از مورخان کوشيدهاند يک معيار مشخص عرضه کنند؛ مثلاً در برخى نوشتهها رودى به نام رود «دِن» به عنوان حدّ فاصل بين شرق و غرب ناميده شده است.
در نظر ديگر سمت راست درياى مديترانه، شرق و سمت چپ آن غرب خوانده مىشد.
ولى اين قاعده عام و کلى نيست.
همواره دربارة مسئلة شرق و غرب اختلاف بر سر همان مناطق مرزى بوده که قرار بوده شرق را از غرب جدا کند. در عين حال کسى ترديد نداشته که سرزمينهايى مثل هند و چين و ژاپن در شرق قرار دارند و سرزمينهاى اروپايى در غرب.
اختلاف بر سر مرز شرق و غرب است.
الآن در حوالى درياى مديترانه را که نگاه کنيد کشورهايى را مثل مراکش مىبينيد که در جنوب درياى مديترانه و تقريباً در منتهى اليه غربى درياى مديترانه قرار گرفته و کشور شرقى به حساب مىآيند و در مقابل برخى کشورهاى حوزة «بالکان» را مىبينيد که در شمال درياى مديترانه قرار گرفته و نسبت به کشور «مراکش» خيلى شرقيتراند ولى، جزء کشورهاى غربى خوانده مىشوند.
لذا آن مرزبندى مشخصى که با دقت رياضى انجام بشود هنوز وجود ندارد.
به طور خلاصه در قديم ملاک تقسيمبندى، اقليمى و جغرافيايى بوده و الآن عمدتاً سياسى است.
علت اينکه مبناى امروز يک مبناى جغرافيايى ـ سياسى است اين است که بشر امروز نيازمند اتخاذ يک مبناى روشن براى خروج از مشکلاتى است که بعداً خواهد داشت.
اين ابهام که بالاخره شرق کجاست و غرب کجا، ابهامى است که مىتواند مشکلآفرين باشد.
تقسيمبندى دولتها و در روابط تجارى و سياسى و مانند آن نيازمند يک تقسيمبندى مشخص است.
با اين همه در همين تقسيمبندى جغرافياى کنونى که با رويکرد خروج از مشکلات و اتخاذ يک مبناى روشن براى تنظيم روابط اتخاذ شده، نگاه تاريخى کاملاً کنار نرفته و ما ردّ پاى ديدگاه سنتى تعريف شرق و غرب را حتى در تقسيمبنديهاى خودمان هم مىتوانيم ببينيم.
تفاوتهاى فرهنگى شرق و غرب در چيست؟ تفاوت شرق و غرب هم از جمله مباحثى است که همواره مورد عنايت و توجه بوده است.
سياحتنامهاى را به «فيثاغورث» نسبت دادهاند که او سفرى به شرق داشته و سياحتنامة او هم سياحتنامة شرقى است که به فارسى هم ترجمه شده است. در آنجا که من گفتوگويى با زرتشت داشتم که بعد از گفتوگو به يک نقطة روشن و به وفاق با هم نرسيديم.
چون آنها به نقطة وفاق نمىرسند، بر اساس آن گفتوگوهايى که با هم داشتهاند زرتشت خطاب به فيثاغورث جملهاى را بر زبان مىآورد که مىتواند نشان دهندة دوگانگى شرق و غرب از دوران قديم به حساب بيايد و نشانهاى براى اين بحث باشد.
مىگويد: «تو به آموزش باختر مشغول باش، من تعليم خاور را قبول دارم، ما را آيندگان محاکمه خواهند کرد».
و اين نماد يک دوگانگى بين دو فرهنگ، دو تمدن، در حوزة جغرافيايى و حتى مى توانيم بگوييم دو حوزة معرفتى است.
همين بحث تمايز و تفاوت را حتى در آثار ارسطو هم مىبينيم.
ارسطو علت اين تمايز و تفاوت را به مسائل محيطى و اقليمى و جغرافيايى پيوند مىزند و مى گويد چون در مناطق شرقى عمدتاً هوا گرم و آفتاب درخشان است، موجب رشد وسايل زندگى و خود زندگى شده است.
و در عين حال صفات جنگى در شرقيها رشد نکرده است ولى در غرب، چون هوا عمدتاً ابرى است و آفتاب درخشان نيست، زندگى رشد زيادى نکرده اما خصلتهاى جنگآورى در غربيها و عمدتاً يونانيها رشد داشته است.
او عامل تمايز را به تفاوت هاى اقليمى برمىگرداند و مصاديق اين تمايزها و تفاوتها را در رسيدن به روحية جنگاورى محدود کرده است.
هر يک از اين داوري ها حتماً نيازمند به تأمل و درنگ است.
من اينجا در مقام داورى نيستم و فقط مىخواهم اشاره کنم که تفاوت اين دو حوزه را در کجاها مىشود جستجو کرد.
حتى جلوتر که بياييم در دوران معاصر هم، دو ديدگاه نسبت به اين موضوع وجود دارد: برخى اين طور دليل آوردهاند که علت تمايز و ناسازگارى بين شرق و غرب و اختلافهاى آشتيناپذير آنها همان رفتار آدمى و مأموريتى است که آدمى در اين جهان دارد و کمال مطلوبى که در زندگى مىجويد؛ يعنى اصولاً نگاه انسان به خودش، نگاه او به رابطة خود و خداى خودش و محيط پيرامون خودش موجب مى شود که چيزى به عنوان شرق شکل بگيرد و چيزى به عنوان غرب. در واقع اختلاف در «جهانبيني»، عاملى اصلى بروز اختلاف بين شرق و غرب است.
برخى ديگر اين تمايز و قضاوت را در «شيوة انديشه» مىدانند که شيوة تفکر در غرب، عقلى و فلسفى است و نظام انديشه در شرق به طور عمده عرفاني.
يعنى اين تمايل شرقيها به اشراق و تمايل غربي ها به عقلگرايى محض منهاى دل صيقل يافته که بتواند کانون معرفت هم باشد، وجه تمايز بين غرب و شرق است. اين دو ديدگاه واقعاً وجود دارد.
هر چند در تمايز بين شرق و غرب به هيچ روى نمى توانيم عامل جغرافيايى را ناديده بگيريم اما عوامل ديگر را هم بايد مورد نظر قرار داد.
يکى ديگر از وجوه تمايز شرق و غرب مسئلة بعثت انبياست.
تقريباً بعثت تمام انبياى بزرگ در منطقة شرق بوده و غرب خاستگاه بعثت انبيا نبوده است.
موضوع ديگر هم بحث کانون هاى تمدنى است.
مى توان گفت اين کانونها يکسره شرقى هستند و اقوام تمدن ساز هم يکسره شرقى بودهاند. جز دوران معاصر و دوران رنسانس که يک تمدن خاص شکل گرفت که اسمش تمدن معاصر غربى است.
از ديگر تفاوتهاى شرق و غرب، نوعى قدسيگرايى شرق است که در شکلهاى مختلف بروز کرده است که در غرب مانند آن وجود ندارد.
البته تا پيش از رنسانس هم در غرب اين قدسيگرى به شکلهاى مختلفى حضور داشت ولى باز هم نه به آن انسجام و يکپارچگى و معنا دارى و گستردگى که در منطقه شرق ديده مى شود.
اينها تفاوت هايى است که مىتوان براى شرق و غرب ذکر کرد ولى در مقدمة عرايضم اشاره کردم که ديگران هم از ديرباز تاکنون به اين تفاوتها توجه داشته اند.
غرب از شناسايى شرق در پى چيست و چه اغراضى را دنبال مىکند؟
در اينجا باز هم به ناچار بايد از يک ديدگاه تاريخى به موضوع نگاه کنيم.
به اين معنا که اگر ما درهر دوره يک غرضى را به عنوان غرض حاکم و پارادايم و گفتمان مسلط، در نظر بگيريم يک نوع توالى تاريخى و ترتّب با همديگر دارند.
البته بخشى از پاسخ پرسش شما به تبيين مفهوم شرقشناسى و نه «استشراق» برمىگردد که من از آن صرفنظر مىکنم و فقط از باب تذکر عرض مىکنم که «الاستشراق»، «شرقشناسي» و «Orientalism» نزد خود مستشرقان دو معناى متفاوت دارد، يک مفهوم، مفهوم استشراق به معناى عام آن است يعنى هر آن چه را به شرق برگردد شامل مىشود؛ بنابراين چينشناسى، ژاپنشناسى، ايرانشناسى، و تمام اينها در قلمروى شرقشناسى قرار مىگيرد.
شرقشناسى يک مفهوم اخص هم دارد که تقريباً مترادف با «اسلام شناسي» است.
مثلاً در ويرايش دوم دائرة المعارف اسلام معروف به ليدن، در آنجا مدخل «مستشرقون» يعنى شرقشناسان را مىبينيم.
اين مدخل ظاهراً ربط چندانى با دائرة المعارف اسلام ندارد ولى آنها در اولين جمله اين تذکر را مىدهند که مستشرقون به معنى اسلامشناسان در غرب است.
اگر ما از استشراق به معنى عام آن بخواهيم صحبت کنيم، بايد يک تاريخچهاى را ورق بزنيم و بيان کنيم و اگر استشراق به معناى خاص مورد نظر باشد، پروندة ديگرى را بايد باز کنيم.
استشراق به مفهوم عامش يک دورة قديم دارد که شما حتى در آثار «هرودوت» هم، آن وقتى که در بارة شرق صحبت مىکند بحثهايى را دربارة شرق قديم مىبينيد.
در آثار «توسيريت» و «گِزنِفون» هم مىتوان آن را مشاهده کرد.
حتى آثار «هومر» هم که دربارة شرق صحبت مىشود مىتواند يک نوع شرقشناسى به حساب بيايد.
شرقشناسى با ظهور اسلام تحتالشعاع قرار گرفت و تقريباً به کنارى رفت تا دوران معاصر که پس از جنگ جهانى دوم بار ديگر مفهوم شرقشناسى به ميان آمد و جاى خاص خودش را پيدا کرد اين بار شرقشناسى اعم از اسلام شناسى شد و اسلامشناسى يکى از شاخههاى آن.
شرقشناسى به طور عمده پس از جنگ جهانى دوم شاخههاى مختلفى را در بر مىگرفت که عبارتند از ايران شناسى، ژاپن شناسى، عرب شناسى و …
اين مفهوم عام شرقشناسى يک دورة اوليه دارد و يک دورة به محاق رفتن و تحتالشعاع مطالعات اسلامى قرار گرفتن و يک دورة جنگ.
اما شرق شناسى به مفهوم عام چون معطوف به اهداف افراد بود، در دورههاى اوليه شايد خيلى نتوانيم اغراض سياسى براى آن قائل شويم.
شرقشناسى بيشتر تابع کنجکاوى افراد بود.
البته در آن دوران به واسطة جنگهاى شرق و غرب يک شيوه نگاه خاص داشت اما اين گونه نبوده که واقعاً به مفهوم امروزى ارادهاى براى شناخت شرق و سيطرة بر آن وجود داشته باشد، البته اين شناخت يک نوع شناخت ناخواسته و هدايت نشده و بدون طراحى و برنامهريزى بود.
اما شرقشناسى به مفهوم دومش که پس از جنگ جهانى دوم دو مرتبه رونق گرفته است يک نوع شرقشناسى برنامهريزى شده و سنجيده است.
شناختى که از شرق حاصل مىشود اغراض مختلفى دارد، گاهى بر پاية کنجکاوى دانشمندان غربى رونق مىگيرد، گاهى اغراض سياسى دارد که به قصد شناخت کشورى براى رخنه در ارکان آن کشور و سيطره بر آن مطالعات ساماندهى مىشوند، گاهى اين مطالعات اغراض تجارى دارد، نرخ بازار آن کشور و توليد محصول متناسب بازار آن کشور… خلاصه اغراض مختلفى در شرق شناسى وجود دارد.
اما اسلام شناسى که يک تقرير و قرائت ديگر از شرق شناسى به حساب مىآيد و شرق شناسى به معنى الاخص است، واقعاً يک تاريخ پر فراز و نشيب را طى کرده است.
اجمالاً به شما مىگويم که شرق شناسى در نخستين مراحل خود تابع اغراض دينى بود و متأثر از انديشة مسيحيت افراطى کاتوليکى که نگاه ناهمدلانهاى نسبت به مسلمانان داشت.
يعنى نگاه سخت آميخته با جهل و خرافه.
اين انگيزة شرق شناسى، انگيزهاى دينى بود، به قصد ضربه زدن به اسلام و به سخره گرفتن پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)، کاهش مدح و منزلت اسلام و مسلمانان.
اما جلوتر که مىآييم انگيزههاى ديگر رفته رفته در کنار اين انگيزه رخ مىنماياند.
باز هم در اينجا من انگيزه علمى به منظور کشف حقيقت را انکار نمىکنم.
گاهى استشراق به مفهوم اسلام شناسى تابع اين انگيزه صورت گرفته است.
استشراق به مفهوم اسلام شناسى گاهى تحت تأثير انگيزه سياسى بوده است.
يعنى با مديريت و هدايت وزارت خارجة کشورهاى غربى يا نهادهاى دولتى آنها انجام مىشد به قصد اين که دادههاى سياسى در اختيار آن طراحان و شخصيتهاى سياسى باشد که در اينجا اغراض استعمارى را هم بايد بر اغراض سياسى اضافه کنم؛ يعنى فراتر از منافع ملى کشورهاى خود، آنها به فکر سيطره بر کشورهاى ديگر افتادند.
به بيان ديگر يک گسترهاى را برخى از کشورها براى منافع ملي شان قائل بودند که از طريق سيطره بر کشورهاى ديگر تحقق پيدا مىکرد که ما آن را «استعمار» مىخوانيم.
بنابراين انگيزههاى خصمانة دينى در مرحلة اول و در مرحلة بعد انگيزههاى سياسى و استعمارى و در نهايت انگيزههاى علمى از جمله انگيزههايى هستند که در شرقشناسى، به معنى الاخص قابل جستجو هستند.
اين کلياتى که عرض کردم در لايه هاى ريز و جزئياش مجموعهاى بحثهاى تفصيلى وجود دارد که انشاء الله در فرصت ديگر بايد گفته شود.
عمدهترين اشکال مطالعة شرق و اسلام توسط غربيان و شرقشناسان متوجه چيست؟ محتوا، مستندات، متدولوژى يا ….
البته شخصاً با اين نگاه که از ابتدا به دنبال اشکال بگرديم موافق نيستم و شايد اين جور نبايد ارزيابى شود بلکه بايد گفت فعاليت هاى شرق شناسان را چه جور مىشود ارزيابى کرد و چه نقدى نسبت به آنها وجود دارد؟ تا جنبه هاى مثبت و منفى هر دو را با هم ببينيم.
ما از طريق آموزههاى دينيمان مجاز نيستيم که به فرآورده هاى ديگر تمدنها نگاهى يکسره و از قبل تعيين شده و سلبى داشته باشيم.
دربارة شرقشناسى که از اين به بعد منظورم معنى اخص آن و اسلامشناسى است، از جنبة مثبت برخوردها و قواعدى داشته که موضوع سؤال شما نيست و بعداً اگر لازم بود اشاره مىکنم.
اما در قسمت دوم که مورد پرسش شما بوده يعنى جنبههاى سلبى آن، هم براى شما و هم براى خوانندگان عزيز مجله تأکيد مىکنم که در مقام استقصاى کامل بحث نيستم و آن را بايد در فضاى درسى و کلاسى مطرح کرد.
ولى اجمالاً عرض مىکنم يکى از کاستيهاى اين نوع نگاهها اين است که چون اينها يک درک درست و درونى از مفهوم اسلام، انديشههاى اسلامى، باورهاى اصلى مسلمانها، گرايشهاى فکرى متفاوت مسلمانها با همديگر و مرز دقيق آنها با هم ندارند گاهى دچار اشتباهات فاحشى مىشوند؛ مثلاً بي توجهى به اينکه ما پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) را معصوم مىدانيم و قائل به عصمت ايشان هستيم.
لذا در تحقيق و تبيين اسلام حرفهايى مىزنند که با معتقدات اسلامى سازگار نيست و بر مبناى خودشان بر مطالبى تأکيد مى کنند.
يا مثلاً برخى تصميمهاى پيامبر اکرم(صلي الله عليه وآله وسلم) را به خلاف معتقدات ما تحليل مىکنند و مىگويند اگر ايشان اين تصميم را نمىگرفتند و مصمم به مورد ديگر مىشدند بهتر بود و اين اصلاً با مبناى اسلامى سازگارى ندارد.
يا مثلاً وقتى پيامبر بودن پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) را قبول نداشته باشند در تبيين زندگى پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) به دنبال سرچشمههاى زمينى براى آموزههاى نبوى مىگردند و آن را در قالب محيط اطراف پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) و آنجاهايى که ايشان(صلي الله عليه وآله وسلم) مراوده داشتهاند جستجو مىکنند.
بعد يک مرتبه مىبينيم ملاقاتى که حضرت در خردسالى با «بُحيراى نصراني» داشتند يک جايگاه بلندى را براى اين ملاقات و آنچه که از ايشان به يک عالم مسيحى منتقل شد قائل مىشوند و به همين ترتيب ملاقاتهايى که پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) با يهود مدينه و اطراف آن داشتند به عنوان سرچشمههاى وحى پيامبر تلقى مىشود.
ببينيد چقدر اين نگاه با نگاهى که يک مسلمان به آن باور دارد متفاوت است البته نمىخواهم بگويم کسى که مسلمان نيست، حق زمينى تحقيق کردن پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) را ندارد ولى از آنجايى که در مقام داورى اين سخن هستيم احساس مىکنيم آنها در اين راه به خطا رفتهاند منبع و منشأ اين حرف، نبود درک درونى آنها نسبت به اسلام است.
کاستى دومى که در مطالعات غربى مىتوان جستجو کرد، موضوع خالى نماندن برخى از اين مطالعات از آن انگيزههايى است که در سؤال قبلى به آن اشاره شد. مواردى که در يک نگاه تنگ و کوتاه (به اصطلاح دقيقتر) با انديشههاى اسلامى و وجوه مختلف جامعة اسلامى و تمدن اسلامى وجود دارد.
کاستى سومى که در مطالعات شرق شناسى قابل جستجوست نوعى نگاه محدود به پديدهها يا به اصطلاح نگاه پديدارشناسانه آنهاست که از سطح عبور نمىکند و به لايههاى زيرين راه نمىيابد.
اين آفت بزرگى است.
به عنوان نمونه در تحليل تمدن اسلامى مظاهر تمدن به دليل نگاه پديدارشناسانه، دستاوردهاى مادى تمدن اسلامى، يعنى ساختمانها و بناها را تحليل مىکنند.
ما هم الان اگر از يکديگر در مورد مظاهر اسلامى سؤال کنيم، ذهنمان سراغ همين جور چيزها مىرود.
اينها از دستاوردهاى تمدن اسلامى است ولى اسلام را نمىشود محدود به اين جور چيزها کرد.
اين نگاهى سطحى است که ما را روى لاية سطحى و بيرونى نگه مىدارد.
کاستى ديگر نوع تلاش هر چند ناخواسته براى القاى نوعى غرب محورى در همة جنبههاست که هر چند برخى از مستشرقان را نمىتوان به اين متهم کرد که با يک برنامهريزى قبلى اين رويکرد را مبناى کار خودشان قرار دادهاند ولى چون اين مطالعات در دوران استعمارى غرب رونق بيشترى گرفت و شاخ و برگ پيدا کرد و نگاه در آن دوره، يک نگاه استعمارگر به کشور تحت استعمار بود، يک نوع خود بزرگبينى و غرب محورى در اين مطالعات ديده مىشود که لازمهاش تحقير و کوچک شمردن ديگران است.
نکتة ديگر اين که تلاش برخى از مستشرقان در بعضى جاها مديريت شده است ولى در برخى موارد خود مستشرقان نمىدانند در چه فضايى حرف مىزنند.
در آنجا اين تلاش براى يافتن و بررسى مسائل و جريانات درونى جامعة اسلامى، برجسته ساختن و بزرگ نمايى آن و حتى گاهى اين تلاش براى بررسى عوامل درونى جامعة اسلامى، يک نوع آسيبپذيرى ديگرى به حساب مىآيد.
چطور مىتوان يک ارزيابى کلى از آثار و همچنين کشف جنبههاى مثبت فعاليتهاى مستشرقان داشت؟
اولاً من فکر مىکنم همين مقدار که کسى که در مدار حرکت ما حرکت نمى کند و مشى او خلاف مشيماست، به اسلام و جنبه هاى مختلف اسلامى نگاه مىکند، خود اين نگاه ذاتاً ارزشمند است.
صرف نظر از همة جنبههاى سلبى، خود اينکه ما ببينيم ديگران دربارة ما چه مىانديشيند موضوعى است که اهميت دارد و شايستة عنايت و توجه است.
چندين جنبة مثبت ديگر هم وجود دارد.
گاهى نگاه درونى آفت زاست و موجب نوعى کژتابى در فهم مىشود.
نگاه بيرونى داشتن به يک پديده ابعادى را براى انسان روشن مىسازد و کسى که تنها و تنها خود را در نگاه بيرونى محصور کرده، آنها را نمىتواند پيدا کند.
باز هم تأکيد مىکنم در آن جنبههاى درونى و در واقع جنبههاى سلبى که اول گفتم به جهت نداشتن نگاه درونى و سخن گفتن، نگاهشان کامل نخواهد بود.
خوب مسلمانها فقط و فقط يک نگاه درونى به اسلام دارند در اينجا هم اين نوع نگاه مىتواند آفتهايى داشته باشد چون مانع از يک درک همه جانبه و کلگرا بشود.
يکى از جنبههاى مثبت نگاه مستشرقان ترويج نگاه بيرونى به اسلام و دستاوردهاى مختلف اسلامى است که اگر من از بيرون بايستم و نگاه کنم چه تحليلى دارم؟ اگر ساختمانى را در نظر بگيريم، ما در درون آن ساختمان زندگى مىکنيم، اطلاعات درست و دقيقى در مورد اجزاى درونى ساختمان داريم، اتاقها چگونه است؟ راهروها چگونه است؟ انتقال از يک اتاق به اتاق ديگر چگونه صورت مىگيرد؟ و قسمتهاى مختلف ساختمان هر کدام کجا قرار گرفتهاند؟ اما کسى که از بيرون نگاه مىکند، نماى کلى ساختمان و جايگاه کلى ساختمان در بافت محلى را مىتواند پيدا کند.
اين قسم دوم از مواريث مستشرقان است که به ما آموزش مىدهد يک نگاه بيرونى هم داشته باشيم.
اين امر امروزه موجى از اطلاعات را براى ما ايجاد کرده است و يکى ديگر از جنبههاى مثبت روش کار آنها است.
کسى انکار نمىکند که اصولاً برخى از شاخههاى علمى از اساس و همچنين برخى از فنون و روشها به واسطة آنها ابداع شد، اکنون هم در بين مسلمانان در يک گسترة وسيعى رواج يافته است؛ مثلاً تصحيح نسخ خطى را که ما امروزه به اين صورت درگير آن هستيم و به عنوان يک رشتة علمى شناخته شده و پر رونق و بسيار ارزشمند هم مطرح است و قبلاً در حوزةعلمى خودمان آن را نداشتيم.
البته من نمىگويم اصلاً چنين کارى تا پيش از آن صورت نگرفته بود و شايد همان استنساخى که از نسخهها مختلف مىکردند که گاهى خود مستنسخان عالمان بزرگ بودند و دقت مىکردند که آن اصول را درست به کار ببرند، که اينها شايد نوعى تصحيح متن به حساب بيايد اما به صورت گستردة امروزى قطعاً از مواريث مستشرقان است که شاخههاى علمى جديدى را درست کردند.
از نظر فنون و روشها هم مثلاً استفاده از نمايه براى تأليف کتابها يا شيوة ارجاعات و مانند آن چيزهايى هستند که از ابتکارات مستشرقان است.
مثلاً نخستين فهرست قرآن را «فلوگل آلماني» عرضه کرد و بعداً افرادى در بين مسلمانها اين فهرست را تهيه کردند.
در واقع اين کارهايى که تقويت کنندة فضاى پژوهشى است و شايد خودش کار پژوهشى به حساب نيايد و در عين حال کار پژوهشى را آسان مىکند همه از تبعات مثبت کار مستشرقان است.
ادامه دارد
منبع :موعود، فروردين 1386، شماره 74