اشاره
خوف و ترس به معنای دل سوختن و متألّم بودن به سبب تشویش رسیدن به ناخوشى که تحقق آن محتمل باشد و تألّم از تشویش امرى که حصولش یقینی یا مظنون باشد. فرق بین خوف و جبن آن است که در جبن، الم و دل سوختن ضرورى نیست. پس کسى که شب در خانه تنها نمى خوابد جبن دارد و خوف ندارد، زیرا که تا در آنجا نخوابیده المى ندارد. در این نوشته به اقسام خوف و مطالب مربوط به آن پرداخته شده است.
خوف بر دو قسم است:
یکى: خوف ممدوح و مستحسن، و آن خوف از خداى و عظمت او از گناه خود است که ضد امن از مکر خداست، و در بیان صفت دوم مذکور خواهد شد.
دوم: خوف مذموم، که از جمله مهلکات است. این نوع خوف از صفات رذیله است که نتیجه صفت جبن است.
انواع خوف مذموم
خوف مذموم بر چند نوع است و صاحب آنها در نزد عقل معاقب و ملوم است:
اول آنکه خوف او از امرى باشد که البته وقوع خواهد یافت و دفع آن در قوه بشر نیست. و شکى نیست که خوف از چنین چیزى از جهل و نادانى است و به غیر از الم عاجلى که دل آدمى را مشغول کند و او را از کار دنیا و آخرت باز دارد فایده اى بر آن مترتب نمى شود. و عاقل مثل این را بر دل خود راه نمى دهد و خود را به قضاى الهى و مقدرات سبحانى راضى مى سازد تا راحت حال و سعادت مآل به جهت او حاصل گردد.
دوم آنکه: خوف او از امرى باشد که وجود آن احتمالى است و ممکن است که وقوع نیابد، و شدن و نشدن آن در دست آن شخص نباشد. این خوف نیز مانند اول خلاف مقتضاى عقل و از نادانى و جهل است، بلکه این از اولى بدتر است. زیرا که هر دو شریک اند در اینکه علاج و چاره آن در دست آدمى نیست. و در عین حال در این نوع احتمال مى رود که آن امر وقوع نیابد و محقق نشود.
بلى نبود در این ره ناامیدى | سیاهى را بود روز سفیدى | |
ز صد در، گر امیدت بر نیاید | به نومیدى جگر خوردن نشاید | |
سوم آنکه: خوف او از امرى باشد که سبب آن در دست خود اوست؛ اما هنوز سبب آن یافت نشده باشد و از این ترسد که مبادا فلان اثر بر آن مترتب شود. علاج آن، آن است که: مراقب احوال خود باشد که این امر از او صادر نشود و مرتکب عملى که از عاقبت آن ترسد نگردد. در هر کارى عاقبت آن را ملاحظه نماید، و جانب بد آن را به نظر آورد، و به محض ملاحظه یک طرف اکتفا نکند. اگر بعد از صدور آن فعل، تشویش عاقبت آن را داشته باشد از نوع دوم خواهد بود.
چهارم آنکه: خوف او از چیزهائى باشد که طبع از آن بدون سبب و جهت وحشت مى کند، مثل جن و میت، خصوصا در شب در حالت تنهائى. و منشأ این خوف غلبه قوه واهمه و قصور عقل و مدرک است، و دلالت بر ضعف نفس مى کند.
بر عاقل لازم است که اندکى با خود تأمل کند که امثال این امور به چه سبب باعث تشویش و خوف مى شوند. کسى که در زندگانى او با قوّت و قدرت از او نمى ترسیدى بلکه از حرب و مجادله او احتراز نمى کردى چگونه از بدن میت بى حس و حرکت او خوف مى کنى؟! و کجا دیده و یا شنیده اى که مرده بر زنده حمله کرده باشد و بر او غالب شده باشد؟! و جنّى که در میان علما در وجود آن خلاف است تو به چه دلیل یقین بر وجود او کردى؟. و بعد از آنکه موجود باشد به چه سبب در مقابل تو در مى آید خود را به تو مى نماید؟ و اگر هم نمود به چه دشمنى و عداوت در صدد ایذاء تو بر مى آید؟ و اگر هم در صدد آن برآید به کدام قوت بر تو غالب مى گردد؟ آخر نه انسان اشرف ممکنات و اکثر آنها مطیع و منقاد اویند به چه جهت اشرف کاینات با وجود این همه احتمالات از موجودى ضعیف الوجود و ناقص القوه پست فطرت خوف مى کند؟! صاحب این صفت باید که در شبهاى تاریک به تنهائى خصوصا در مواضع موحشه صبر کند و خود را به آنجا بیفکند تا به تدریج این خوف از او زایل گردد. و خوف مرگ نیز در این نوع و نوع اول است.
علل خوف از مرگ
خوف از مرگ عمومی و در نزد اکثر شدیدتر است و معالجه آن اهم است. بنابراین مى گوئیم که باعث خوف از مرگ چند چیز مى تواند باشد:
اول آنکه: تصور کند که با مرگ فانى و معدوم صرف مى شود و دیگر اصلا وجودى از براى او در هیچ عالمى نخواهد بود. و منشأ این خوف، سستى اعتقاد و جهل به مبدأ و معاد است. و چنین شخصى از زمره کفار و از دایره اسلام بر کنار است.
علاج آن تحصیل اصول عقاید و استحکام آنها به ادله و براهین قطعیه و مجاهدات و عبادات است تا اینکه یقین از براى او حاصل شود که مرگ نیست مگر اینکه نفس جامه بدن را از خود دور کند و قطع علاقه از بدن نماید و بداند که آدمى همیشه باقى و در بهجت و راحت و نعمت، و یا عذاب و نقمت خواهد بود. علاوه بر اینکه چنانکه العیاذ بالله فرض نمائیم که آدمى به مرگ، عدم صرف شود این امرى نیست که منشأ خوف و تشویش باشد، زیرا که عدم را المى نیست و از چیزى متأثر نمى گردد.
دوم آنکه: گمان کند که از مردن نقصى به او مى رسد و تنزلى از براى او حاصل مى شود. این خوف از غفلت و جهل به حقیقت مرگ و انسان ناشی می شود؛ زیرا هر که حقیقت این دو را شناخت مى داند که مرگ باعث کمال رتبه انسان و انسانیت است و آدمى تا نمرده ناقص و ناتمام است. نشنیده اى که هر که بمرد، او تمام و [کامل ] شد.
از جمادى مردم و نامى شدم | مردم از نامى ز حیوان سر زدم | |
مردم از حیوانى و آدم شدم | پس چه ترسم کى زمردن کم شوم | |
بار دیگر هم بمیرم از بشر | تا بر آرم از ملایک بال و پر | |
بار دیگر از ملک پرّان شوم | آنچه در عقل تو ناید آن شوم | |
پس انسان کامل همیشه مشتاق مرگ و طالب مردن است. چنانچه سید اوصیاء(علیهالسلام) فرمودند:
«و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه»[۱] یعنى: «به خدا قسم که اُنس پسر ابى طالب به مرگ و اشتیاقش به آن بیشتر است از اُنس طفل به پستان مادر».
آرى کسى را که عقل کامل باشد مى داند که مرگ، آدمى را از ظلمت سراى طبیعت مى رهاند و به عالم بهجت و نور و نعمت و سرور مى رساند.
به واسطه مرگ، از تنگناى زندان «دار بوار»[۲] مستخلص، و در ساحت وسیع الفضاى «سراى قرار»[۳] داخل مى شود. و از محل الم و مرض و خوف و بیم و فقر و احتیاج فارغ و در منزل راحت و صحت و امن و غنا متمکن مى گردد. از همنشینى منافقین و اشرار و ظالمین دیو سار دور و به مرافقت سکان عالم قدس و محرمان خلوتخانه انس مبتهج و مسرور مى شود. نیم جانى خسته و دست و پایى بسته و شکسته از تو مى گیرند و زندگانى حقیقى و حیات ابدى به تو مى دهند.
نیم جان بستاند و صد جان دهد | آنچه در وهم تو ناید آن دهد | |
کدام عاقل ابتهاجات عقلیه و لذتهاى حقیقیه و حیات ابد و پادشاهى سرمد را مى گذارد و در وحشت خانه پر از مار و مور مشوب به انواع مصیبت و بلا و مرض و رنج و عنا، ساکن مى گردد؟! اى جان برادر!
توئى آن دست پرور مرغ گستاخ | که بودت آشیان بیرون از این کاخ | |
چو از آن آشیان بیگانه گشتى | چو دو نان جغد این ویرانه گشتى | |
بیفشان بال و پر زآمیزش خاک | بپر تا کنگر ایوان افلاک | |
پس اى دوستان! بیایید تا از خواب غفلت بیدار شویم و از مستى طبیعت هشیار گردیم و ساعتى با هم بنشینیم و به یکدیگر نصیحت کنیم و با هم بگوئیم:
که اى بلند نظر شاهباز سدره نشین | نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست | |
تو را ز کنگره عرش مى زنند صفیر | ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست | |
هان هان از وطن اصلى خود یاد آور و زنهار، که دیار حقیقى خود را فراموش مکن.
آتش شوق را دامن زن، و شعله اشتیاق به حرکت آور، و بال و پر روح قدسى را بر هم زن، گرد و غبار کدورات عالم جسمانیت را از آن بیفشان، این قفس تنگ خالى را بشکن و به آشیان قدس پرواز کن، بند گران علایق و عوایق را از پاى خود باز کن، و خود را از تنگناى زندان ناسوت خلاصى ساز، قدمى در فضاى دلگشاى عالم لاهوت گذار و در صدر ایوان انس بر مسند عزت قرارگیر!
شاهد دولت در آغوش خود آر | دست از این معشوق هر جائى بدار | |
بشکن این گوهر که مقدارش نماند | در دو عالم یک خریدارش نماند | |
مرغ زیرک باش و بشکن دام را | خاک ره بر سرفکن ایام را | |
چند چند گرفتار دام طبیعت، تا به کى محبوس در زندان رنج و زحمت، هر ساعتى بار غمى تا به کى کشى، هر لحظه جام المى تا چند نوشى نیش؟ زهر آلود هم صحبتان منافق تا به چند، زهر جانفرساى عزاى دوستان موافق تا به کى، پاى از این خانه ویران بیرون نه و قدم در گلستان عالم سرور گذار!
چون تو بگذشتى ازین بالا و پست | گلبنى بینى در آن صحرا که هست | |
زیر هر برگ گلى خوش اخترى | بیخ آن بگذشته از تحت الثرى | |
شاخ آن از لا مکان سر بر زده | سایه آن عرش را بر سر زده | |
یک جهان بینى به معنى صد هزار | نو عروسان فارغ از رنگ و نگار | |
گاهى باسکان عالم انوار رازى گوى، و زمانى با همجنسان آن دیار صحبتى دار، آه سرد از دل پر درد و برآور و رفیقان وطن اصلى را به خاطر آور با ایشان خطاب آغاز کن و بگو:
این روا باشد که من در بند سخت | که شما بر سبزه گاهى بر درخت | |
این کجا باشد وفاى دوستان | من به بند اندر شما در بوستان | |
یاد آرید اى مهان زین مرغ زار | یک صبوحى [۴] در میان مرغزار | |
یاد یاران یار را میمون [۵] بود | خاصه کان لیلى و این مجنون بود | |
سوم: از امورى که باعث خوف از مرگ مى شود، صعوبت قطع علاقه از اولاد و عیال، و دشوارى گذشتن از منصب و مال است و ظاهر است که این ترس از مرگ نیست بلکه غم مفارقت بعضى از زخارف فانیه و مهاجرت از لذات دنیاى دنیه است. علاج این خوف آن است که تأمل کند که چیزى که لا محاله گذاشتى [گذاشتنى ] و خانه اى که البته از آن گذشتنى است چگونه عاقل دل به آن ببندد. اگر تو نمیرى و آن را به جاى گذارى آن خواهد مرد و تو را خواهد گذاشت. پس خواهى نخواهى باید از آن مفارقت کرد و چاره از مهاجرت آن نیست. و کسى را که اندک شعورى باشد چگونه به چنین چیزى مطمئن و دل خود را به آن ساکن مى کند. پس باید محبت دنیا و ساکنان آن را از دل دور کرد تا از این خوف و الم، فراغت حاصل کرد.
چهارم: خوف از دشمنان و تصور خوشحالى ایشان است. و شکى نیست که این نیست مگر از وسوسه شیطان، زیرا که شادى و سرزنش ایشان نه به دین ضرر مى رساند و نه به ایمان، و نه به بدن المى از آن حاصل مى شود و نه به جان. چون تو از این خانه رفتى چیزى که به خاطر تو نمى گذرد امثال این مزخرفات است، علاوه بر اینکه شماتت دشمنان و شادى ایشان مخصوص به مرگ نیست. زیرا که انواع بلا و نکبت و عنا و مصیبت از براى هر کسى در دنیا ممکن و دشمن به همه آنها شاد و خرم مى گردد. پس هر که کراهت از آن داشته باشد باید چاره دشمنى را کند و دشمنان خود را به نوعى که مذکور خواهد شد دوست گرداند.
پنجم آنکه: خوف ازین داشته باشد که بعد از وفات او اهل و عیال او ذلیل و خار و ضایع و پایمال شوند، و دوستان و اعوان و انصار او هلاک گردند. و این خیال نیز از وسوسه هاى شیطانیه و خیالهاى فاسده است، زیرا هر که چنین خیالى کند معلوم است که خود را منشأ اثرى مى داند و از براى وجود خود مدخلیتى در عزت دیگران یا ثروت و قوت ایشان مى پندارد. زهى جهل و نادانى به خداوند عالم و قضا و قدر او! چگونه چنین خوفى را به خود راه مى دهد و حال اینکه مقتضاى فیض اقدس آن است که هر ذره اى از ذرات عالم را به کمالى که برازنده و سزاوار آن است برساند، و هر کسى را به هر چه از براى آن خلق شده و اصل نماید، و هیچ آفریده اى را حد تغییر و تبدیل آن نیست.
به چشم خود دیده ایم که اطفالى که نگاهبان و پرستار متعدد دارند هلاک شده اند، و طفلان خودسر و بى پدر و مادر در کوچه و صحرا تنها و بى کس به سلامت مانده اند.
نمى بینى که بسیارى از علما و فضلا سعى ها کردند در تربیت اولاد خود ولى سعى ایشان اثرى نبخشید. و چه قدر از ارباب دولت و اغنیا مالهاى بى حد از براى فرزندان خود گذاردند ولى به اندک وقتى از دست ایشان به در رفته ثمرى نداد. بسى یتیمان سر و پا برهنه که نه مالى از براى ایشان بود و نه تربیتى، به واسطه تربیت مربى ازل به اعلى مرتبه کمال رسیدند و اموال بى حد و حصر فراهم آوردند، بلکه به مراتب عالیه و مناصب جلیله رسیدند.
غالب آن است که یتیمانى که در طفولیت پدر از سر ایشان رفته ترقى ایشان در دنیا و آخرت بیشتر مى شود از اطفالى که در آغوش پدران پرورش یافته اند. به تجربه رسیده است که هر که خاطر جمع و مطمئن بوده از اولاد خود به جهت مالى که از براى ایشان گذاشته، یا به شخصى که اولاد خود را به او سپرده عاقبت به فقر و تهى دستى گرفتار گشته و به خوارى و ذلت و پستى رسیده اند. بلکه بسیار شده است که آن مال یا آن شخص باعث هلاکت اولاد او شده اند. و هر که کار اولاد و بازماندگان خود را به خدا واگذارد و ایشان را به رب الارباب سپرد البته بعد از او هر روز عزت و قوت و مال و دولت ایشان زیادتر شده.
پس کسى که عاقل و خیر خواه اهل خود باشد باید کار و بار اولاد و عیال خود را به خالق و پروردگار ایشان گذارد و آنها را به مولى و آفریدگار ایشان سپارد. نعم المولى و نعم النصیر.[۶]
ششم آنکه: خوف او از عذاب الهى باشد، به واسطه معاصى و گناهانى که از او صادر شده. و این نوع خوف، از انواع خوف ممدوح، و در آیات و اخبار مدح صاحبان آن شده است و لیکن، باقیماندن بر این ترس، و در صدد علاج آن بر نیامدن به توبه و انابه، و ترک معصیت، از جهل و غفلت است.
از آنچه گفتیم معلوم شد که: خوف از موت، به سبب یکى از جهات مذکوره، راهى ندارد. و عاقل نباید آن را به خود راه دهد، و باید تأمل نماید، که مرگ، شربتى است که هر کس را چشیدنى است، و ضربتى است که به هر فرقى رسیدنى است. بلکه در فن حکمت ثابت است که: هر مرکّبى البته فاسد مى شود. پس بدن، که مرکّب از عناصر است، ناچار باید به فساد انجامد. پس آرزوى حیات دائمى و تمنّاى بقاى ابدى از براى بدن، خیالى است محال، و عاقل چنین آرزویى نمى کند، بلکه یقین مى داند که:
هر چه در نظام عالم مى شود، خیر و صلاح است. پس، خود را به هر چه مى شود رضا و خشنود مى کند، و الم و کدورت به خود راه نمى دهد. و اگر تمنا و آرزویش طول عمر است، تأمل کند که اگر طول عمر را به جهت استیفاى لذات جسمانیه مى خواهد، بداند که: چون پیرى او را دریافت مزاج ضعیف مى گردد، و قوا و حواس مختل مى شود، و از کار باز مى ماند، و صحت که عمده لذات است زوال مى پذیرد، نه از اکل، لذّت مى برد و نه از جماع. و لحظه اى از دردى و المى خالى نیست. و روز به روز در تنزل و رو به پستى دارد، تا به حدى مى رسد که در نزد مردمان، بلکه اهل و عیال خود خوار و بى مقدار مى شود. همچنان که در کتاب خداست که: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ »[۷] یعنى: «هر که را پیر و معمّر کردیم او را در میان مردم خوار و منکوس مى گردانیم».
علاوه بر این ها، هر روز مبتلا به عزاى فرزندى و صدیقى، و هر شام گرفتار مرگ دوستى و رفیقى است. و بسا باشد که: گرفتار انواع مصیبت و ناخوشى گردد، و فقر و احتیاج به او رو آورد. و حقیقه کسى که طالب طول عمر است، طالب این همه زحمتهاست. و اگر مقصودش از طول عمر، کسب فضایل و اخلاق حسنه و طاعت و عبادت است، شکى نیست که: در پیرى. تحصیل کمال در نهایت صعوبت است. و کسى که ملکات بد را از خود دفع نکرد تا به پیرى رسید، و ریشه آنها در دل او مستحکم گشت، کجا مى تواند که آنها را زایل کند، و اخلاق حسنه را تحصیل نماید، زیرا که بعد از استحکام ریشه آنها، دفع آنها موقوف است به ریاضاتى و مجاهداتى، که در پیرى تحمل آنها ممکن نیست.
از این جهت است که: در اخبار وارد شده است [۸] که: «چون آدمى را سن به چهل سالگى رسید، و رجوع به نیکى نکرد شیطان به نزد او مى آید و دست بر روى او مى کشد، و مى گوید پدرم فداى روئى باد که دیگر براى او هرگز رستگارى نیست».
با وجود اینکه طالب سعادت، باید در هر حالى در فکر تحصیل آن باشد، و صفات بد را که از جمله آنها طول امل است، از خود زایل کند، و به عمرى که از براى او مقرّر شده است راضى بوده باشد، و همیشه به قدر امکان در فکر تحصیل کمال، و خلاصى از زندان دنیاى غدّار، و قطع علاقه از لذات دنیه، و میل به حیات ابدیه، روز و شب در اکتساب کمالات، و مناجات با حضرت خالق الارباب بوده، تا از قفس طبیعت مستخلص، و به اوج عالم حقیقت پرواز نماید. و از براى او موت ارادى، که منشأ حیات طبیعى است حاصل گردد. و در این وقت مشتاق مرگ مى شود، و از تقدیم و تأخیر آن روا ندارد. نه او را به این ظلمتکده که منزل اشقیاء و فجّار، و مسکن شیاطین و اشرار است میلى، و نه این زندگانى فانى را در نظر او اعتبارى و وقعى است. خاطرش به عالم اعلى متعلق، و دلش به مصاحبت مجاوران حرم قدس «شایق»،[۹] همیشه بساط قرب حق را جویا، و زبان حالش به این مقال گویاست.
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم | راحت جان طلبم از پى جانان بروم | |
به هواى لب او ذره صفت رقص کنان | تا لب چشمه خورشید درخشان بروم [۱۰] |
پی نوشت:
[۱]. نهج البلاغه فیض الاسلام، ص ۵۷، خطبه ۵.
[۲]. خانه هلاکت و نیستى،( کنایه از خانه دنیا).
[۳]. خانه پایدار،( خانه آخرت).
[۴]. صبحگاهى، نوشیدنى که صبحگاهان نوشند.
[۵]. مبارک.
[۶] . یعنى: خداوند بهترین یار و بهترین یاور است. انفال، (سوره ۸)، آیه ۴۰.
[۷]. یس،( سوره ۳۶)، آیه ۶۸.
[۸]. احیاء العلوم، ج ۳، ص ۲۵ و سفینه البحار، ج ۱، ص ۵۰۴.( با اندک تفاوتى).
[۹]. مشتاق، مایل.
[۱۰]. برگرفته از: نراقى، احمد بن محمدمهدى، معراج السعاده، ص۱۷۰-۱۷۸، هجرت – ایران – قم، چاپ: ۶، ۱۳۷۸ش.