سيد جواد حسينى

اهداف مأمون از طرح ولايتعهدى

با استقرار مأمون بر سرير قدرت و انتقال قدرت از بغداد به «مرو»، کتاب زندگانى امام هشتم عليه السلام ورق خورد و صفحه تازه‌اى در آن گشوده شد؛ صفحه‌اى که در آن، حضرت سالها دچار اندوه و رنج و ناملايمات شد. مأمون براى حفظ ظاهر نمي‌توانست مانند پدران خود هارون و منصور و … برخورد کند و او را به زندان بيفکند و يا مورد شکنجه و آزار قرار دهد. از اين رو، روش تازه‌اى انديشيد و آن اينکه تصميم گرفت با طرح ولايتعهدى و اظهار محبت به آن حضرت، او را به «مرو»، يعنى مقر حکومت خود بکشاند و ضمن استفاده از موقعيت علمى و اجتماعى آن حضرت، کارهاى او را تحت نظارت کامل قرار دهد. يقيناً پيشنهاد ولايتعهدى و يا خلافت از طرف او صادقانه نبود؛ چرا که او براى همين خلافت برادرش را به قتل رساند و جنايتهاى بي‌شمارى را مرتکب شد و قابل تصور نيست که آن را به دشمن سرسخت خاندان خويش، يعنى امام هشتم عليه السلام بسپارد. پس بدون هيچ شکى پشت پرده ولايتعهدى نقشه‌هاى شيطانى وجود داشته که به برخى از آنها اشاره مي‌شود:

1. از بين بردن مرکزيت شيعيان و علويان در مدينه و خاموش کردن قيام آنها.

2. بدنام کردن حضرت رضا عليه السلام در بين شيعيان و مبارزان؛ به اين صورت که آنها بگويند: «امام هم دربارى شد و …»؛ چنان که اباصلت به امام گفت: برخى مي‌گويند که شما ولايتعهدى مأمون را قبول کرده‌ايد، با آنکه نسبت به دنيا اظهار بي‌رغبتى مي‌فرماييد! حضرت فرمود: «به خدا قسم! اين کار خوشايند من نبود، ولى من بين پذيرش ولايتعهدى و کشته شدن قرار گرفتم.»[1]

3. فرو نشاندن شورشهاى علويان، مانند: قيام ابوالسرايا در کوفه که در نبرد او با طرفداران خليفه، دويست هزار نفر از طرفداران مأمون به هلاکت رسيدند و در بصره که محل اجتماع عثمانيان بود، زيد النار علوى قيام کرد و در مکه و نواحى حجاز، محمد بن جعفر، ملقب به «ديباج» قيام کرد و در يمن، ابراهيم بن موسى بن جعفر بر خليفه شوريد و در مدينه، محمد بن سليمان بن داود بن حسن دست به قيام زد.

همچنين در واسط، جعفر بن زيد بن على و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن على قيام کردند و در مدائن، محمد بن اسماعيل بن محمد سر به شورش نهاد و … و کار به آنجا رسيد که اهالى بين النهرين و شام که به تفاهم و همراهى امويان و آل مروان و … شهرت داشتند، به محمد بن محمد علوى همدم ابوالسرايا گرويدند.[2] مأمون براى خاموش کردن قيامها به اين نتيجه رسيد که به على بن موسى الرضا عليه السلام پيشنهاد ولايتعهدى دهد.

4. گرفتن اعتراف از علويان مبنى بر اينکه حکومت عباسيان حکومتى مشروع است.

5. از بين بردن محبوبيت و احترامى که علويان در ميان مردم از آن برخوردار بودند.

6. تقويت حس اطمينان مردم نسبت به مأمون و تثبيت حکومت و موقعيت او.

7. تحت نظر گرفتن فعاليتها و رفتار و حرکات امام هشتم عليه السلام. بر اين امر شواهد مختلفى وجود دارد، از جمله:

يک. مأمون به رجاء بن الضحاک که مأمور آوردن حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام از مدينه به مرو بود، دستور داد که تمام کارهاى امام را زير نظر بگيرد.

دو. احمد بن محمد بن بزنطى از حضرت درخواست ملاقات کرد. حضرت فرمود: فعلاً ميسر نيست [چون تحت نظر مي‌باشم].

سه. هشام بن ابراهيم راشدى از کسانى بود که امور امام دست او بود و تمام کارها و ارتباطات حضرت را براى مأمون و فضل بن سهل ذوالرياستين، وزير مأمون، گزارش مي‌داد.[3]

چهار. اباصلت مي‌گويد: در حين مناظرات وقتى حضرت بر مخالفان غلبه مي‌کرد، تمام حاضران مي‌گفتند: به خدا قسم! او از مأمون به خلافت سزاوارتر است و جاسوسان اين مطلب را به مأمون مي‌رساندند.[4]

8 . پايگاه اجتماعى و مردمى پيدا کردن، مخصوصاً بين ايرانيان و دوستداران اهل بيت عليهم السلام.

آنچه به عنوان اهداف مأمون در طرح ولايتعهدى ياد شد، صرف ادعا نيست، بلکه در کلمات خود مأمون نيز بدانها اشاره شده است؛ چنان که مأمون در پاسخ اعتراض حميد بن مهران (يکى از درباريان مأمون) و گروهى از عباسيان به اين مسئله که چرا ولايتعهدى را به امام رضا عليه السلام سپرده، چنين مي‌گويد: اين مرد (امام رضا عليه السلام) از ما پنهان و دور بود و مردم را به سوى خود دعوت مي‌کرد، ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براى ما باشد و به سلطنت و خلافت، اعتراف کند و شيفتگان او دريابند که آنچه او ادعا مي‌کند [از بي‌اعتنايى به دنيا و حکومت و …] در او نيست و اين امر مخصوص ما [عباسيان] است، نه او. و [همين طور] ما بيمناک بوديم؛ اگر او را به حال خود رها مي‌کرديم، اتفاقى از ناحيه او پيش مي‌آمد که توان جلوگيرى آن را نداشتيم و قدرت تحمل آن را از دست مي‌داديم… .»[5]

امام هشتم عليه السلام نيز به خوبى با بصيرت و درايت، کاملاً اهداف شيطانى مأمون را مي‌دانست. به همين جهت، موضع‌گيريها و تدابيرى انديشيد که هم اهداف مأمون را به شکست کشاند و هم به اهدافى که خود مَدّ نظر داشت، رسيد.

مأمون در سال 200 ه. ق نامه‌ها و فرستادگان متعددى به حضور حضرت فرستاد و آن حضرت را با تأکيد و تشديد به خراسان دعوت کرد. در مرحله اول، حضرت فرمود: من دوست دارم در کنار قبر جدم بمانم …، ولى با اصرار آنها، حضرت متوجه شد که براى رفتن مجبور است؛ لذا دو راه در پيش داشت:

يک. رفتن به خراسان را قبول نکند که در اين صورت، او را دست بسته مي‌بردند و ثمره و فائده اين راه اين بود که شيعيان و اطرافيان متوجه مي‌شدند که امام را اجباراً مي‌برند، نه با اختيار و انتخاب خود؛ ولى به اهدافى که حضرت داشت نمي‌رسيد.

دو. حضرت با اختيار خود قبول کند که به مَروْ برود.

حضرت در اينجا طريق دوم را به جهت اهدافى که در نظر داشت، انتخاب کرد و از طرف ديگر، با حرکات و شيوه‌هاى مختلفى به شيعيان مدينه و اطرافيان خود فهماند که براى رفتن مجبور مي‌باشم که به نمونه‌هايى اشاره مي‌شود:

1. هنگام حرکت از مدينه به سوى خراسان، براى وداع به مسجد النبى کنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و مکرراً با قبر پيامبر وداع مي‌کرد و بيرون مي‌آمد و دوباره نزد قبر برمي‌گشت و هر بار صدايش را به گريه بلند کرد [تا مردم متوجه شوند که اجباراً او را مي‌برند].

محوّل سجستانى مي‌گويد: محضر امام رضا عليه السلام رسيدم. بعد از سلام و دريافت جواب، رفتن حضرت را به سمت خراسان [براى ولايتعهدي] تبريک گفتم. حضرت فرمود: محوّل! به ديدار من بيا؛ زيرا از جوار جدم خارج مي‌شوم و در حال غربت از دنيا مي‌روم و کنار قبر هارون مدفون مي‌گردم. محوّل مي‌گويد: من همراه حضرت رفتم تا سرانجام او را مسموم کردند… .[6]

2. اميه بن على مي‌گويد: در آن سالى که حضرت رضا عليه السلام به سوى خراسان حرکت کرد، در مراسم حج با او و فرزندش، حضرت جواد عليه السلام (که پنج سال داشت) همراه بودم. حضرت با خانه خدا وداع فرمود و چون از طواف خارج شد، نزد مقام رفت و در آنجا نماز خواند. حضرت جواد عليه السلام هم نزد حجر اسماعيل رفت و مدت طولانى در آنجا نشست. موفق، غلام حضرت رضا عليه السلام گفت: فدايت شوم برخيز! امام جواد عليه السلام فرمود: برنمي‌خيزم، مگر خدا بخواهد. و آثار اندوه در چهره‌اش آشکار بود.

موفق جريان را براى امام رضا عليه السلام مطرح کرد، حضرت با سرعت به کنار فرزندش آمد و فرمود: عزيزم برخيز! حضرت جواد عليه السلام عرض کرد: «چگونه برخيزم، در حالى که خانه خدا را به گونه‌اى وداع نمودى که ديگر نزد آن بر نمي‌گردى!»

حضرت رضا عليه السلام فرمود: «حبيب من برخيز!» آن گاه حضرت جواد عليه السلام برخاست و با پدر بزرگوارش به راه افتاد.[7]

3. هنگام خروج از مدينه خانواده و بستگان خود را جمع کرد و به آنها فرمود: براى من گريه کنيد تا صداى گريه شما را بشنوم … و فرمود:

«من هرگز از اين سفر به سوى اهل بيتم بر نمي‌گردم.» در زيارتنامه آن حضرت نيز مي‌خوانيم:

«اَلسَّلَامُ عَلَى مَنْ اَمَرَ اَوْلَادَهُ وَ عِيَالَهُ بِالنِّيَاحَه عَلَيْهِ قَبْلَ وُصُولِ الْقَتْلِ اِلَيْهِ؛[8] سلام بر [آن] کسى که به فرزندان و عيال خود دستور داد که پيش از به شهادت رسيدن، بر او گريه و نوحه کنند.» آن گاه دست پسرش، جواد عليه السلام را گرفت و بر قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله نهاد و او را به قبر مطهر چسباند و به رسول خدا صلى الله عليه و آله سپرد و حفظ او را به برکت پيامبر صلى الله عليه و آله از خدا خواست.

سپس حضرت جواد عليه السلام به سوى پدر نگريست و گفت: «به خدا سوگند! به سوى خدا مي‌روى.»[9]

تمامى اين امور به اين هدف انجام مي‌گرفت که به شيعيان و اطرافيان بفهماند و برساند که حضرت با اختيار خود به اين سفر نمي‌رود.

4. به رغم آنکه مأمون از امام خواسته بود که از خانواده‌اش هر که را مي‌خواهد، همراه بياورد، حضرت با خود هيچ کس حتى فرزندش را نبرد؛ با اينکه به ظاهر، اين سفر مهم و طولانى به نظر مي‌رسيد؛ چون طبق گفته مأمون، رهبرى امت اسلامى را به دست مي‌گرفت و جا داشت با تمام اهل و عيال بدان ديار حرکت کند، ولى حضرت با رفتن خود به تنهايى فهماند که اين مسافرت به دلخواه او نيست و چندان اهميتى از ديد او ندارد.

اهداف حضرت

اهداف حضرت از سفر به خراسان چند امر بود:

1. ديدار با نمايندگان: اکثر امام زاده‌هاى موجود در ايران و عراق … جزء نمايندگان امام هشتم عليه السلام بودند و چون در آن زمان وسائل ارتباطى خوبى وجود نداشت، ارتباط از راه طبيعى با آنها ممکن نبود و اين مسافرت بهترين زمينه‌اى بود که حضرت در مسير راه با آنها ملاقات کند و به آنها خط و برنامه دهد و چنين هم شد. و اگر حضرت به ظاهر خود سفر را اختيار نمي‌کرد و او را با اجبار و دست بسته مي‌بردند، زمينه اين ملاقاتها از بين مي‌رفت.

2. ديدار با مردم: هدف ديگر حضرت اين بود که با مردم شهرهاى مختلف ديدار کند و هر جا زمينه فراهم باشد، مطالب و حقايقى را بيان کند؛ چنان که از جابر بن ابى الضحاک نقل شده است که از مدينه تا مرو به هيچ شهرى وارد نشديم، جز آنکه مردم آن شهر به خدمت على بن موسى عليه السلام مي‌رسيدند. و از مسائل دينى استفتاء و پرسش مي‌کردند و آن حضرت پاسخ کافى مي‌داد و براى آنان به استناد از پدران خود، حديث مي‌فرمود.[10]

از جمله، در اهواز ابوهاشم جعفرى مي‌گويد: خدمت امام رسيدم و خود را معرفى کردم، در حالى که حضرت مريض بود. دکترى نزد او آوردم و حضرت گياهى را براى درمان خويش معرفى کرد. پزشک معالج گفت: غير از شما کسى چنين گياهى را براى معالجه نمي‌شناسد، منتها اين گياه فعلاً يافت نمي‌شود.

حضرت نيشکر خواست. طبيب گفت: آن هم فعلاً يافت نمي‌شود. حضرت فرمود: نزد فلان مرد سياه برويد! آنجا وجود دارد. ابوهاشم مي‌گويد: نزد آن مرد رفتيم و ديديم طبق فرموده امام عليه­السلام نيشکر در نزد او هست. پزشک به من رو کرد و گفت: اين شخص از علوم انبياء برخوردار است؟ گفتم: او وصى نبى است. پزشک جواب داد: راست مي‌گويى. رجاء بن ابى الضحاک با مشاهده اين اوضاع انديشيد که اگر امام در اينجا بماند، مردم به او روى مي‌آورند [و اين به صلاح مأمون نخواهد بود]؛ لذا دستور داد از آنجا حرکت کنند.[11]

و همين طور در قم و شهرهاى ديگر با مردم و افراد ملاقات داشت تا اينکه به شهر نيشابور رسيد. در آنجا حضرت با نماياندن چهره نورانى و محبوب خويش براى صدها هزار تن از استقبال کنندگان، حديث معروف «سلسله الذَّهب» را و اينکه کلمه «لا اله الا الله» دژ نفوذ ناپذير الهى است، بيان کرد، در حالى که حدود بيست هزار نفر در همان لحظه کلمات امام را ثبت مي‌کردند و هنوز حرکت نکرده بود که فرمود: «توحيد شرائطى دارد و من يکى از آن شرائط هستم.»

بدين ترتيب، آن حضرت در نيشابور از فرصت حساسى که به دست آمده بود، حکيمانه سود برد و در برابر صدها هزار تن، خويشتن را به حکم خدا پاسدار دژ توحيد و شرط جدا نشدنى آن معرفى کرد و با اين بيان و آگاهى بخشيدن به توده مردم بزرگ‌ترين هدف مأمون را درهم کوبيد؛ چرا که وى مي‌خواست با کشاندن امام به مرو او را بين مردم بدنام کند و از وى اعتراف بگيرد که حکومت بنى عباس، حکومت مشروع اسلامى است.[12]

و همين طور کراماتى که در مسير راه از حضرت سر زد زمينه معرفى بيشتر امام و هدايت مردم را فراهم کرد، مانند اينکه در ده سرخ (6 فرسخى مشهد) براى وضو زمين را مقدارى کاويد و چشمه آب زلالى از آن جارى شد، و در سناباد در محله کوه سنگى به کوهى تکيه داد و فرمود: «خداوندا! مردم را از اين کوه سودمند فرما و در ظروفى که از اين کوه تهيه مي‌کنند برکت ده!» و در طوس به خانه حميد بن قحطبه طائى وارد شد و در کنار بقعه هارون (همين مکان فعلي) فرمود: «هَذِهِ تُرْبَتِى وَ فِيهَا اُدْفَنُ وَ سَيَجْعَلُ اللَّهُ هَذَا الْمَکَانَ مُخْتَلَفَ شِيعَتِى وَ اَهْلِ مَحَبَّتِي؛[13] اينجا خاک من است و من در اين محل، دفن مي‌شوم و به زودى خداوند اين مکان را محل رفت و آمد شيعيان و دوستان من قرار مي‌دهد.»

ورود به مرو و حساس‌ترين موضع‌گيرى

سرانجام، حضرت به مرو رسيد. ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مي‌گفت و پيشنهاد خلافت و نيز طرح ولايتعهدى را نمي‌پذيرفت تا آنکه مأمون کار را به تهديد کشاند؛ چنان که از اباصلت هروى نقل شده است که مأمون به حضرت رضا عليه السلام عرض کرد: اى پسر رسول خدا! من فضل و علم و زهد و ورع و عبادت تو را مي­دانم و مي‌شناسم «وَ اَرَاکَ اَحَقَّ بِالْخِلَافَه عَنّي؛ و تو را براى خلافت سزاوار‌تر از خودم مي‌بينم.» پس حضرت رضا عليه السلام فرمود: «به بندگى خداى عز و جل افتخار مي‌کنم و با زهد در دنيا اميد نجات از شر دنيا را دارم. و با دورى از محرمات [الهي] اميد رستگارى [و رسيدن] به غنيمت ها [و پاداشها] را دارم و با فروتنى در دنيا اميدوارم که در نزد خداوند رفعت مقام پيدا کنم.»

«فَقَالَ لَهُ الْمَأمُونُ فَاِنِّى قَدْ رَاَيْتُ اَنْ اَعْزِلَ نَفْسِى عَنِ الْخِلَافَه وَ اَجْعَلَهَا لَکَ وَ اُبَايِعَکَ فَقَالَ لَهُ الرِّضَا عليه السلام اِنْ کَانَتْ هَذِهِ الْخِلَافَه لَکَ وَ جَعَلَهَا اللَّهُ لَکَ فَلَا يَجُوزُ اَنْ تَخْلَعَ لِبَاساً اَلْبَسَکَهُ اللَّهُ وَ تَجْعَلَهُ لِغَيْرِکَ وَ اِنْ کَانَتِ الْخِلَافَه لَيْسَتْ لَکَ فَلَا يَجُوزُ لَکَ اَنْ تَجْعَلَ لِى مَا لَيْسَ لَکَ فَقَالَ لَهُ الْمَأمُونُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَا بُدَّ لَکَ مِنْ قَبُولِ هَذَا الْاَمْرِ فَقَالَ لَسْتُ اَفْعَلُ ذَلِکَ طَائِعاً اَبَداً فَمَا زَالَ يُجْهِدُ بِهِ اَيَّاماً حَتَّى يَئِسَ مِنْ قَبُولِهِ؛[14] پس مأمون گفت: من [اين‌گونه صلاح] مي‌بينم که خودم را از خلافت عزل کنم و آن را براى تو قرار دهم و با تو بيعت کنم. حضرت رضا عليه السلام فرمود: اگر اين خلافت از آن تو باشد و خدا براى تو قرار داده، پس جائز نيست که لباس [خلافتي] را که خداوند برتو پوشانده درآورى و به ديگرى واگذار کنى و اگر خلافت از آن تو نيست، پس جائز نيست که آن را به من واگذار کنى، در حالى که حق تو نيست. پس مأمون گفت: اى پسر رسول خدا! بايد اين امر (خلافت) را قبول کنى. حضرت فرمود: هرگز من اين کار را با رغبت [و اختيار] انجام نمي‌دهم. پس مأمون روزهاى متوالى تلاش کرد [تا خلافت را به امام هشتم بقبولاند، ولي] سرانجام از پذيرفتن او مأيوس گشت.»

آن گاه رو کرد به حضرت و گفت: اگر خلافت را نمي‌پذيرى و بيعتم را دوست ندارى، «فَکُنْ وَلِيَّ عَهْدِى لِتَکُونَ لَکَ الْخِلَافَه؛[15] پس وليعهد من باش تا بعد از من به خلافت رسى.»

حضرت فرمود: به خدا قسم! پدرم از پدرانش، از اميرمؤمنان، از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل کردند که من مظلومانه قبل از تو با سم از دنيا مي‌روم و ملائکه زمين و آسمان بر حال من گريه مي‌کنند و با غربت در کنار هارون الرشيد دفن مي‌شوم. آن گاه مأمون گريست و گفت: اى پسر رسول خدا! چه کسى تو را مي‌کشد و چه کسى جرئت اسائه [ادب] به شما را دارد، در حالى که من زنده هستم! حضرت فرمود: اگر بخواهم، مي‌توانم معرفى کنم … .

آن گاه رو کرد به مأمون و فرمود: «تُرِيدُ بِذَلِکَ اَنْ يَقُولَ النَّاسُ اِنَّ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى لَمْ يَزْهَدْ فِى الدُّنْيَا بَلْ زَهِدَتِ الدُّنْيَا فيهِ اَلَا تَرَوْنَ کَيْفَ قَبِلَ وِلَايَه الْعَهْدِ طَمَعاً فِى الْخِلَافَه؛[16] تو هدفت از طرح ولايتعهدى اين است که مردم بگويند: على بن موسى به دنيا بي‌رغبت نبود، بلکه دنيا به او بي‌رغبت بود [و پشت کرده بود] مگر نمي‌بينيد که چگونه ولايتعهدى را به طمع خلافت پذيرفته است!»

مأمون از اين سخنان دندان‌شکن، به خشم آمد و فرياد برآورد که با تو هميشه به گونه‌اى رفتار کرده‌ام که بر خلاف ميلم بوده و تو از سطوت و قدرت من احساس امنيت و امان مي‌کنى، «فَبِاللَّهِ اُقْسِمُ لَئِنْ قَبِلْتَ وَلَايَه الْعَهْدِ وَ اِلَّا اَجْبَرْتُکَ عَلَى ذَلِکَ فَاِنْ فَعَلْتَ وَ اِلَّا ضَرَبْتُ عُنُقَکَ؛[17] پس به خدا قسم! اگر ولايتعهدى را پذيرفتى، که [پذيرفتى!] وگرنه تو را بر پذيرش آن مجبور مي‌کنم، پس اگر اجباراً [هم] قبول کردى، [باز تا حدى به مقصود خود رسيده‌ام] وگرنه گردنت را مي‌زنم!»

با اين اوضاع حضرت هرگز نترسيد و تصميم منطقى و عاقلانه و سخنان مستدل و منطقى را رها نکرد و سرانجام با موضع‌گيرى دقيق، ولايتعهدى را پذيرفت که در حقيقت نپذيرفتن ولايت بود؛ چنان که خود در جواب مأمون فرمود: [حال که کار به تهديد رسيد] خداوند مرا از انداختن به هلاکت نهى کرده، پس هر کارى مي‌خواهى انجام بده «وَ اَنَا اَقْبَلُ ذَلِکَ عَلَى اَنِّى لَا اُوَلِّى اَحَداً وَ لَا اَعْزِلُ اَحَداً وَ لَا اَنْقُضُ رَسْماً وَ لَا سُنَّه وَ اَکُونُ فِى الْاَمْرِ مِنْ بَعِيدٍ مُشِيراً فَرَضِيَ مِنْهُ بِذَلِکَ؛[18] و من ولايتعهدى را به اين شرط مي‌پذيرم که کسى را نصب و عزل نکنم و رسم و سنتى را نقض ننمايم و از دور مشاور باشم. پس مأمون به همين مقدار راضى گشت.»

در برخى روايات آمده که حضرت فرمود: «نه امرى کنم و نه نهيى، نه فتوايى دهم و نه حکمى، نه کسى را به کار گمارم و نه کسى را از کار برکنار کنم، و چيزى را که پابرجاست، تغيير ندهم.»[19]

با دقت در موضع‌گيرى حضرت روشن مي‌شود که او در واقع ولايتعهدى را نپذيرفته بود؛ چون شرط کرد که هيچ نقشى نداشته باشد؛ چنان که خود حضرت فرمود: «مَا دَخَلْتُ فِى هَذَا الْاَمْرِ اِلَّا دُخُولَ خَارِجٍ مِنْهَ؛[20] من داخل اين [ولايتعهدي] نشدم، مگر داخل شدن [کسي] که بيرون از آن است.»

نمازى که برگزار نشد

با عدم مداخله حضرت رضا عليه السلام در کارهاى حکومتى و دولتى از يک طرف و شرکت در مناظرات و مباحثات و ارتباطات مردمى از طرف ديگر، هر روز بر رسوايى مأمون افزوده مي‌شد و محبوبيت امام هشتم عليه السلام در بين مردم بيشتر مي‌گشت و مأمون هيچ‌گونه بهره‌بردارى از پذيرش ولايتعهدى از سوى امام نکرد؛ لذا تصميم گرفت لااقل از طريق برگزارى نماز عيد توسط آن حضرت، بهره‌اى نصيب خويش سازد؛ ولى با موضع‌گيرى دقيق و عميق امام، همان نيز به زيان و ضرر مأمون و نفع امام تمام شد.

در تاريخ آمده است که چون ايام عيد نزديک شد، مأمون پيغام فرستاد به حضرت که بايد به مصلى برويد و نماز عيد را برگزار کرده، خطبه بخوانيد. حضرت در ابتدا پيغام داد که: مأمون! قرار بر اين بود که ولايتعهدى را بپذيريم، به شرطى که در کارها مداخله نکنم. به اين جهت، مرا از خواندن نماز عيد با مردم معاف دار! مأمون دوباره پيغام داد که من مي‌خواهم با اين کار دلهاى مردم مطمئن شود و بدانند که تو وليعهد من هستى و همين طور فضل و برترى تو براى آنها آشکار گردد. حضرت قبول نکرد.

بعد از اصرار زياد و رفت و آمد قاصدان زياد از طرف مأمون، حضرت خود را مجبور ديد؛ لذا در جواب فرمود: و اگر مرا عفو دارى، بهتر است و اگر اصرار بر اين است که من نماز عيد را برگزار کنم، من همانند جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و حضرت امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام نماز را اقامه خواهم کرد. مأمون پاسخ داد: به هر گونه که تو مي‌خواهى، نماز را برگزار کن! لذا دستور داد مسئولان نظامى، دربانان سواره و مردم، اول صبح درب خانه حضرت تجمع کنند تا امام را براى رفتن به مصلا مشايعت کنند.

حضرت بعد از غسل و پوشيدن جامه‌هاى پاکيزه و عمامه سفيد، يک طرف عمامه (و تحت الحنک) را رها کرد و به خادمان خود نيز دستور داد، مانند حضرت رفتار کنند. آن گاه عصايى را دست گرفته، با پاى برهنه به راه افتاد. وقتى نظاميان و دربانان، حضرت را با آن حال ديدند، با سرعت کفشها را از پا درآورده، به دنبال حضرت راه افتادند، در حالى که حضرت تکبيرات عيد را به زبان جارى مي‌کرد: «الله اکبر، الله اکبر …» و مردم نيز با او هم‌صدا شده بودند؛ آن چنان که گويى آسمان و زمين و زمان با او هم‌نوا شده بودند و مردم از شنيدن صداى تکبير حضرت، گريه مي‌کردند و ناله و ضجه مي‌زدند؛ به حدى که شهر مرو به لرزه افتاده بود. جاسوسان مأمون به سرعت خبر را به مأمون رساندند و به او گفتند: اگر على بن موسى عليه السلام با همين حال به سوى مصلا رود، مردم نيز شيفته و شيداى او خواهند شد؛ لذا سريع دستور داد که به محضر آن حضرت برسانند که مأمون مي‌گويد: ما شما را به زحمت و رنج انداختيم، براى اينکه دچار مشقت بيشترى نشويد، بر گرديد و نماز را آن فردى که هر سال برگزار مي‌کرد، اقامه مي‌کند. حضرت بلافاصله کفش خويش را پوشيد و سواره برگشت.[21]

در اينجا هم حضرت موضع بسيار زيرکانه و عاقلانه‌اى گرفت؛ چرا که اگر برنمي‌گشت، حداکثر نمازى برگزار مي‌کرد و در خطبه نماز مطالبى براى آگاهى مردم بيان مي‌کرد، ولى بعد از نماز يقيناً حضرت محصور و يا زندانى مي‌شد؛ اما آن حضرت برگشت تا با همين برگشتن خود هم مأمون را رسوا کند که فرمان خود را نيز که دستور داده بود حضرت نماز عيد بخواند، نقص کرد و هم مردم را عليه او بشوراند؛ چرا که مردم با اشتياق تمام به دنبال حضرت براى اقامه نماز به راه افتاده بودند و با دستور مأمون از اين سعادت محروم گشتند و لذا سخت ناراحت شدند و مأمون را ملامت مي‌کردند؛ به گونه‌اى که امام جماعت بعدى وقتى آمد، مردم حاضر نشدند با او نماز گزارند و در آن روز نماز عيد خوانده نشد[22] و اين حسرت تبديل به نفرت شديدى عليه مأمون و دستگاه او گرديد.

سرانجام مأمون وقتى به اين نتيجه رسيد که طرح ولايتعهدى و تشکيل مناظرات و پيشنهاد خواندن نماز عيد و … نه تنها به سود او تمام نشد که دقيقاً با موضع‌گيريهاى خردمندانه امام هشتم عليه السلام به زيان و ضرر او تمام شد، تصميم نهايى خويش را گرفت و خباثت باطنى خويش را با شهادت آن حضرت در پايان ماه صفر، ظاهر و آشکار کرد.

پى نوشتها:

[1]. عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص 138.

[2]. سيره پيشوايان، صص 486 ـ 487.

[3]. بحارالانوار، ج 49، ص 139.

[4]. همان، ص 290 و ج 2، ص 249.

[5]. همان، ج 49، ص 183؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص170.

[6]. عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص 316.

[7]. اعيان الشيعه، ج 2، ص 18؛ انوار البهيه، شيخ عباس قمى، ص 239.

[8] . بحارالانوار، ج 99، ص 52، ح 11.

[9]. کشف الغمه، ج 3، ص 141؛ انوار البهيه، ص 239.

[10]. عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 2، صص 181 ـ 182.

[11]. بحارالانوار، ج 49، ص 118.

[12]. ر. ک: سيره پيشوايان، صص 495 ـ 496؛ معاد، محمد تقى فلسفى، صص 58 ـ 70.

[13]. بحارالانوار، ج 49، ص 125، ح 1.

[14]. همان، ص 129، ح 3.

[15]. همان.

[16]. همان.

[17]. همان.

[18]. همان، ص 130.

[19]. ترجمه ارشاد مفيد، ج 2، ص 251.

[20]. بحارالانوار، ج 49، ص 130، ح 4؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص 138؛ علل الشرائع، ص239.

[21]. منتهى الآمال، شيخ عباس قمى، کتابفروشى علميه اسلاميه، ج 2، ص 194، با تغيير و تلخيص.

[22]. همان.

منبع : ماهنامه مبلغان – شماره 73