مرحوم طبرسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب ، شیخ حرّ عاملى و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:

شخصى بود به نام جعفر بن قاسم هاشمى از أ هالى بصره که از سران واقفیّه به حساب مى آمد.

روزى حضرت ابوالحسن ، امام هادى علیه السلام او را در یکى از کوچه هاى شهر سامراء دید، هنگامى که نزدیک یکدیگر مُواجه شدند، حضرت به او اشاره کرد و فرمود:

تا چه مدّتى در خواب هستى ؟

آیا زمان آن فرا نرسیده است که از خواب بیدار شوى ؟

جعفر گوید: همین که امام علیه السلام چنین سخنى را با من مطرح نمود، ناگهان درون من تحوّلى به وجود آمد.

پس از گذشت چند روزى ، براى یکى از فرزندان خلیفه ناراحتى پیش آمد و نذر کرد که سفره ولیمه اى پهن کند و افراد را براى خوردن طعام دعوت نماید.

امام هادى علیه السلام نیز در بین دعوت شدگان بود؛ و چون حضرت وارد مجلس شد تمام افراد به جهت عظمت و احترام او سکوت کرده و مجلس آرامش یافت .

در آن مجلس جوانى حضور داشت که متلک گو و اهل مزاح و مسخره بازى بود، وقتى آن عظمت و جلال حضرت و سکوت مجلس را مشاهده کرد، مشغول شوخى و گفتن متلک (و جُک ) شد و افراد را مى خندانید.

حضرت به آن جوان خطاب کرد و فرمود: این چه کارى است که انجام مى دهى ؟

آیا با این روش شادمان هستى ؟

حال آن که از یاد خداوند متعال غافل شده اى ! تو بعد از سه روز دیگر در بین أ هل قبور و مردگان دفن خواهى شد.

تمام افرادى که در مجلس حضور داشتند، مبهوت گشته و گفتند: این بهترین دلیل بر حقانیّت اوست ، باید صبر کنیم و ببینیم نتیجه چه خواهد شد.

جوان با شنیدن این سخن از حرکات ناشایسته خود پشیمان شد و دست برداشت و افراد غذاى خود را میل کردند.

فرداى آن روز جوان مریض شد و سپس مُرد، روز سوّم او را در قبرستان دفن کردند.(۱)

۱- إ علام الورى طبرسى : ج ۲، ص ۱۲۳، مناقب ابن شهر آشوب : ج ۴، ص ۴۰۱، الثّاقب فى المناقب : ص ۵۳۶، ح ۴۷۴، إثبات الهداه : ج ۳، ص ۳۷۰، ح ۳۵٫