پيشکش مولا علي (عليه السلام)

زمين بالا گرفت از اتفاقي ناگهان سر را

زمان طاقت نمي آورد موعود مقرر را

جهان در بهت … زن سمت حرم نزديک تر مي شد

و کعبه مي گشود آغوش خود، ديوار را، در را

خدا يک بار ديگر بر خودش ذکر “تبارک” گفت

“تبارک” گفت بر خود، شاهکار بار ديگر را

و تو مي آمدي ماه رجب! در آسمان شهر

که فارغ کرده بودياز خيالت جان مادر را

و تو مي آمدي، دلگرمي “خورشيد” باشي تا

بسوزانيد در مردم زمستان هاي باور را

چنان آتشفشان خاموش ماندي تا

بلرزاند هراس يک خروشت پشت صدها کوه خيبر را

عدالت از الفباي کلامت وام مي گيرد

الفباي عدالت، نه! نمي فهمد برادر را

نبودي سرنوشت تيغ و خنجرها و فهميدند

که فهميدي تو در ليل المبيت عشق، بستر را **

زمان مي رفت و وقت رحلت خورشيد مي آمد

ملايک تا فلک بردند بالا صحن منبر را

جهان! پس هر که من مولاي اويم … اين علي حالا

زمين! يادت بماند مو به مو اين حج آخر را

زمان مي رفت و گم مي کرد در تاريخ ننگينش

غدير، آن مدرک بالاتر از هر حکم و دفتر را

و ماندي ماه تنها! ماه بي خورشيد! بعد از او

و ماندي تا بفهمي سال هاي داغ همسر را

و ماندي تا بفهمد بغض هاي دائمت را چاه

و نخلستان به نخلستان بباري ديده ي تر را **

– نرو  امشب پدر! قلبم گواهي مي دهد انگار …

و رفتي “فزت رب الکعبه” ي محراب و خنجر را

سحر مي شد و کم کم آسمان در ماه حل مي شد

که “شب” شق القمر مي کرد در محراب خون سر را …

فائزه اميني- اراک