بر بند سر سفره بگشاي ره بالا
اي ياوه هر جايي، وقتست که باز آيي
بنگر سوي حلوايي تا کي طلبي حلوا…
مرغت ز خور و هيضه، ماندهست درين بيضه
بيرون شو از اين بيضه تا باز شود پرها
بر ياد لب دلبر خشکست لب مهتر
خوش با شکم خالي مينالد چون سرنا
خالي شو و خالي به لب بر لب نايي نه
چون ني زدمش پر شو و آنگاه شکر ميخا…
گر تو به زيان کردي آخر چه زيان کردي
کو سفره نان افزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آييم و زصاف به قاف آييم
کز قاف صيام اي جان، عصفور شود عنقا
صفراي صيام ار چه، سوداي سفر افزايد
ليکن ز چنين سودا يابند يد بيضا
هر سال نه جوها را مي پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوي کنان تو هم، ايثار کن اين نان را
تا آب حيات آيد تا زنده شود اجزا…
بستيم در دوزخ يعني طمع خوردن
بگشاي در جنت يعني که دل روشن
بس خدمت خر کردي بس کاه و جوَش بردي
در خدمت عيسي هم بايد مددي کردن
تا سفره و نان بيني کي جان و جهان بيني
رو جان و جهان را جو، اي جان و جهان من
اينها همه رفت اي جان بنگر سوي محتاجان
بي برگ شديم آخر چون گل ز دي و بهمن
سيريم ازين خرمن، زين گندم و زين ارزن
بي سنبله و ميزان، اي ماه تو کن خرمن …