اشاره:

علی بن ابی‌طالب  امام اول همهٔ مذاهب شیعه، صحابی، راوی، کاتب وحی و چهارمین خلیفه از خلفای راشدین نزد اهل سنت است. وی پسرعمو و داماد پیامبر اکرم(ص)، همسر حضرت فاطمه(س)، پدر و جدِّ یازده امام شیعه است. پدر او ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد بوده است. به گفته مورخان شیعه و بسیاری از علمای اهل سنت، در کعبه زاده شد و نخستین مردی بود که به پیامبراسلام(ص) ایمان آورد. از نظر شیعه، علی(ع) به فرمان خدا و تصریح پیامبر(ص)، جانشین بلافصل رسول خدا(ص) است.

داستانى را حضرت سیدنا الاعظم و استادنا الاکرم علامه طباطبایى (ره ) نقل مى فرمودند که بسیار شایان توجه است .
فرمودند: « در کربلا واعظى بود به نام سید جواد از اهل کربلا و لذا او را سید جواد کربلایى مى گفتند، او ساکن کربلا بود ولى در ایام محرم و عزا در اطراف ، به نواحى و قصبات دوردست مى رفت و تبلیغ مى کرد، نماز جماعت مى خواند و مساءله مى گفت و سپس به کربلا مراجعت مى نمود.
یک مرتبه گزارش به قصبه اى که همه آن ها سنى مذهب بودند، افتاد.

و در آن جا با پیرمردى که محاسن سفید و نورانى داشت برخورد کرد، و چون دید سنى است از در صحبت و مذاکره وارد شد، دید الآن نمى تواند تشیع را به او بفهماند، چون این مرد ساده لوح و پاک دل چنان قلبش از محبت افرادى که غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است که آمادگى ندارد و شاید ارایه مطلب نتیجه معکوس داشته باشد.
در یک روز که با آن پیر مرد تکلم مى نمود از او پرسید:« شیخ شما کیست ؟»(شیخ در نزد مردم عادى عرب ، بزرگ و رییس قبیله را گویند) و سید جواد مى خواست با این سؤ ال کم کم راه مذاکره را با او باز کند تا به تدریج ایمان در دل او پیدا شده و او را شیعه نماید.
پیر مرد در پاسخ گفت : « شیخ ما یک مرد قدرتمندى است که چندین خان (۱) ضیافت دارد، چقدر گوسفند دارد چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تیرانداز دارد، چقدر عشیره و قبیله دارد.»
سید جواد گفت :« به به از شیخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندى است ! » بعد از این مذاکرات ، پیرمرد رو کرد به سید جواد و گفت : «شیخ شما کیست ؟»
گفت :« شیخ ما یک آقایى است که هر کس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى کند، اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم ، و یا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پریشانى براى تو پیش آید اسم او را ببرى و او را صدا کنى فورا به سراغ تو مى آید و رفع مشکل تو را مى کند.»
پیرمرد گفت :« به به عجب شیخى است ، شیخ خوب است که این طور باشد، اسمش چیست ؟»
سید جواد گفت :« شیخ على» .
دیگر در این باره سخنى به میان نرفت مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند و سید جواد هم به کربلا آمد. اما آن پیرمرد از شیخ على خیلى خوشش ‍ آمده بود و بسیار در اندیشه او بود. تا پس از مدت زمانى که سید جواد به آن قریه آمد با عشق و علاقه فراوانى که مذاکره را به پایان برساند و شیخ را شیعه کند و با خود مى گفت : «ما در آن روز سنگ زیربنا را گذاشتیم و حالا بنا را تمام مى کنیم ، ما در آن روز نامى از شیخ على بردیم و امروز شیخ على را معرفى مى کنیم و پیرمرد روشن دل را به مقام مقدس ولایت امیرالمؤ منین (ع ) رهبرى مى نمایم ».
چون وارد قریه شد و از آن پیرمرد پرسش کرد، گفتند، از دار دنیا رفته است . خیلى متاءثر شد با خود گفت : « عجب پیرمردى ، ما به او دل بسته بودیم که او را به ولایت آشنا کنیم . حیف که بدون ولایت از دنیا رفت ، ما مى خواستیم کارى انجام دهیم و پیرمرد را دستگیرى کنیم ، چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنى نیست ، القاءآت و تبلیغات سوء، پیرمرد را از گرایش به ولایت محروم نموده است ».
بسیار فوت او در من اثر کرد و به شدت متاءثر شدم . به دیدن فرزندانش رفتم و به آنها تسلیت گفتم و تقاضا کردم مرا سر قبر او ببرند. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : «خدایا ما در این پیرمرد امید داشتیم چرا او را از این دنیا بردى ؟ خیلى به آستانه تشیع نزدیک بود، افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت» .
از سر تربت پیرمرد بازگشتیم و با فرزندان به منزل پیرمرد آمدیم . من شب را در همان جا استراحت کردم ، چون خوابیدم ، در عالم رؤ یا دیدم :« درى است وارد شدم ، دیدم دالان طویلى است و در یک طرف این دالان نیمکتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پیرمرد سنى نیز در مقابل آن ها است . پس از ورود سلام کردم و احوال پرسى کردم ، دیدم در انتهاى دالان درى است شیشه اى و از پشت آن باغى بزرگ دیده مى شد.
من از پیرمرد پرسیدم :« این جا کجا است ؟» گفت : «این جا عالم قبر و عالم برزخ من است و این باغى که در انتهاى دالان است متعلق به من و قیامت من است ». گفتم «چرا در آن باغ نرفتى ؟ »گفت :« هنوز موقعش نرسیده است ، اول باید این دالان طى شود و سپس در آن باغ رفت ».
گفتم : «چرا طى نمى کنى و نمى روى ؟ » گفت :« این دو نفر معلم من هستند این دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعلیم ولایت کنند، وقتى ولایتم کامل شد مى روم »، آقا سید جواد؟ گفتنى و نگفتنى (یعنى گفتنى که شیخ ما که اگر از مشرق یا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فریاد مى رسد اسمش شیخ على است اما نگفتنى این شیخ على ، على بن ابى طالب (ع ) است ) به خدا قسم همین که صدا زدم : شیخ على به فریادم رس ، همین جا حاضر شد».
گفتم:« داستان چیست ؟»
گفت :« چون من از دنیا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکیر و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال کردند:« من ربک و من نبیک و من امامک» ؟
من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زیانم چیزى نمى آمد، با آن که من اهل اسلامم ، هر چه خواستم خداى خود را بگویم و پیغمبر خود را بگویم به زبانم جارى نمى شد. نکیر و منکر آمدند که اطراف مرا بگیرند و مرا در حیطه غلبه و سیطره خود درآورده و عذاب کنند، من بیچاره شدم ، بیچاره به تمام معنى ، و دیدم هیچ راه گریز و فرارى نیست ، گرفتار شده ام .
ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتى :«ما یک شیخى داریم که اگر کسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد یا در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى کند. من صدا زدم : اى على به فریادم رس !»
فورا على بن ابى طالب امیرالمؤ منین (ع ) حاضر شدند و به آن دو نکیر و منکر گفتند: «دست از این مرد بردارید، معاند نیست ، او از دشمنان ما نیست ، این طور تربیت شده ، عقایدش کامل نیست چون سعه نداشته است و استضعاف فکرى داشته است ».
حضرت آن دو ملک را رد کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقاید مرا کامل کنند این دو نفرى که روى نیمکت نشسته اند دو فرشته اى هستند که به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعلیم عقاید مى کنند.
وقتى عقاید من صحیح شد من اجازه دارم این دالان را طى کنم و از آن وارد آن باغ گردم ».(۲)

منبع:مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن.عباس عزیزی

پاورقی:

۱-خان ضیافت به معناى مهمان سراست که در میان اعراب مشهور است که با این خان ها از هر کس که وارد شودخواه آشنا و خواه غریب پذیرایى مى کنند.

۲- داستانهاى عبرت انگیز، ص ۱۰۸ – ۱۰۳٫