به صد محنت آورد روزي به چاشت…

پدر ديده بوسيد و مادر سرش

فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وي گذر کرد يک نيمه روز

فتاد اندرو ز آتش معده سوز

به دل گفت اگر لقمه چندي خورم

چه داند پدر غيب يا مادرم

چون روي پسر در پدرم بودو قوم نهان

خورد و پيدا به سر برد صومکه داند

چون در بند حق نيستي

اگر بي وضو در نماز ايستي

(بوستان ص 273)