به صد محنت آورد روزي به چاشت…
پدر ديده بوسيد و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وي گذر کرد يک نيمه روز
فتاد اندرو ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندي خورم
چه داند پدر غيب يا مادرم
چون روي پسر در پدرم بودو قوم نهان
خورد و پيدا به سر برد صومکه داند
چون در بند حق نيستي
اگر بي وضو در نماز ايستي