اشاره:‏‏

خورشید خسته از حضورى طاقت‏فرسا، پشت تپّه‏هاى شنى افق ناپدید شد. کاروان از حرکت باز ایستاد. صداى یکنواخت زنگ شتران قطع شد. پشت سر، کویر بود و پیش رو واحه‏اى با درختان خرما و برکه‏اى کوچک. ستاره‏ها تک تک در آسمان ظاهر شدند. کاروانیان کنار برکه وضو گرفتند. شتران با ولع آب مى‏نوشیدند. کسى اذان گفت. بعد از نماز آتشى برافروخته شد و حلقه‏اى انسانى بر گرد آن شکل گرفت. شام مختصرى خوردند. مسافران اهل کوفه و عازم زیارت خانه خدا بودند. در میان جمع، مردى خوش صورت و گشاده‏رو بود. کاروان سالار پیر به او اشاره‏اى کرد و گفت:

ـ سیّد حِمْیَرى! شعرى برایمان بخوان.

سیّد حمیرى نگاهى به جمع مشتاق انداخت و گفت:

ـ آخرین شعرم را در مدح کریم اهل‏بیت علیهم‏السلام سروده‏ام. آن را برایتان مى‏خوانم…

شعر که تمام شد؛ صداى احسنت از هر سو بلند شد. کسى در آن میانه گفت:

ـ از بنى امیه نمى‏ترسى که این چنین حسن بن على علیه‏السلام را مدح مى‏کنى؟

ـ چرا بترسم؟ سال‏هاست چوبه دار خویش بر دوش دارم. تا زنده‏ام به کورى چشم باطل از حق خواهم گفت. چرا مدح نکنم کسى را که تولدم به برکت دعاى او بوده است!

جمعیت با شگفتى به سیّد حمیرى خیره شدند.

ـ پدر و مادرم در یکى از منزل‏هاى بین مدینه و مکه زندگى مى‏کردند. پدرم در تهیه گیاهان دارویى دستى داشت. به صحرا مى‏رفت. برگ گیاهان را جمع مى‏کرد و با آنها دارو درست مى‏کرد. از قبایل اطراف مریض‏ها را پیش او مى‏آوردند. مادرم باردار بود. پدرم آرزو داشت پسردار شود. روزى به بیابان رفت و عصاره گیاهى را گرفت و با آن روغنى درست کرد که براى درمان ورم پا سودمند بود. در بازگشت متوجه شد کاروانى نزدیک آنجا توقّف کرده. هنوز ظرف گلى حاوى روغن دستش بود که غلام سیاهى از کاروان جدا و به او نزدیک شد. غلام گفت:

ـ اى مرد! مولایم مرا فرستاده تا روغنى را که امروز مخصوص ورم پا درست کرده‏اى؛ از تو بخرم!

ـ مولاى تو کیست؟ از کجا خبر دارد من چنین دارویى ساخته‏ام؟

ـ من غلام حسن بن على علیهماالسلام هستم.

ـ فرزند رسول خدا صلى‏ الله ‏علیه ‏و ‏آله در این کاروان است؟

ـ بله.

پدرم به سمت کاروان دوید. آن قدر عجله داشت که نزدیک بود زمین بخورد و دارو از دستش بریزد. نزد امام رفت. از شدت خوشحالى و هیجان نمى‏توانست صحبت کند.

ـ آقا جان! پدر و مادرم فداى شما، بفرمایید این هم روغن.

ـ ممنون! تا به حال چندین سفر فاصله مدینه تا مکه را پیاده طى کرده‏ام. اما این بار پایم ورم کرد و ترک برداشت. راستى پول دارو را گرفتى؟

ـ من پولى نمى‏خواهم؛ در عوض حاجتى از شما دارم!

ـ حاجتت را بگو.

ـ همسرم باردار است. از خدا بخواهید و دعا کنید پسرى به ما بدهد.

ـ به خانه‏ات بازگرد؛ هم اکنون پسرت به دنیا آمد. او از شیعیان ما خواهد بود.

پدرم به خانه بازگشت. مادرم وضع حمل کرده بود و من به دنیا آمده بودم.

جوانى از بین جمع گفت:

ـ سیّد حمیرى! من نیز خاطره‏اى شنیدنى از امام حسن علیه‏السلام دارم. این خاطره به پدربزرگ و مادربزرگم مربوط مى‏شود. آنها صحرانشین بودند و در خیمه‏اى کوچک زندگى مى‏کردند. روزى پدربزرگم براى جمع‏آورى هیزم به صحرا مى‏رود و مادر بزرگم در خیمه بوده. کاروان‏هایى که از مدینه به مکه مى‏رفتند، از آن منطقه مى‏گذشتند. سه مرد شترسوار مقابل خیمه توقف مى‏کنند. آنها گرسنه و تشنه بودند. آب طلب مى‏کنند. مادربزرگم به تنها گوسفندشان که بیرون خیمه بوده، اشاره مى‏کند و مى‏گوید:

ـ گوسفند را بدوشید. شیرش را با آب بیامیزید و بیاشامید.

مهمان‏ها که شیر را مى‏نوشند، مادربزرگم ادامه مى‏دهد:

ـ حتماً گرسنه هم هستید. مهمان حبیب خداست. گوسفند را بکشید!

یکى از آن سه نفر گوسفند را ذبح مى‏کند. مقدارى از گوشت آن را کباب مى‏کنند و مى‏خورند. موقع رفتن مى‏گویند:

ـ مادر! ما از بزرگان قریشیم. به حج مى‏رویم. اگر گذرت به مدینه افتاد؛ نزد ما بیا تا محبت تو را جبران کنیم.

ساعتى بعد، پدربزرگم با پشته هیزم برمى‏گردد؛ جاى خالى گوسفند را مى‏بیند. مادربزرگم مى‏گوید:

ـ آن را براى سه مهمان ذبح کردم. از قریش بودند.

ـ واى بر تو! تنها گوسفند مرا براى افراد ناشناس مى‏کشى، آن وقت مى‏گویى از قریش بودند!

مدتى بعد آنها در نهایت تنگدستى به مدینه مى‏روند. در بازار مدینه مردى به آنها نزدیک مى‏شود. به مادربزرگم سلام مى‏کند و مى‏گوید:

ـ مادر! مرا مى‏شناسى؟

او یکى از همان سه مسافر بود.

ـ بله که مى‏شناسم!

مرد آن دو را به خانه مى‏برد. او حسن بن على علیهماالسلام بود. هزار گوسفند و هزار دینار به مادربزرگم مى‏دهد. بعد آنها را روانه خانه برادرش حسین بن على علیهماالسلام مى‏کند. مادربزرگم با دیدن حسین علیه‏السلام زیر لب مى‏گوید:

ـ خداوندا، من میزبانِ فرزندان رسول خدا صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله بوده‏ام!

آنجا نیز هزار گوسفند و هزار دینار دریافت مى‏کنند. آنگاه حسین بن على علیهماالسلام آنها را به خانه پسر عمویش عبدالله بن جعفر راهنمایى مى‏کند. مادربزرگم با دیدن عبدالله به پدربزرگم اشاره مى‏کند:

ـ این همان مردى است که تنها گوسفند تو را ذبح کرد!

عبدالله نیز چون عموزاده‏هایش به آنها هزار گوسفند و هزار دینار مى‏بخشد. پدر بزرگ و مادربزرگم با سه هزار گوسفند از مدینه خارج مى‏شوند. چوپانى را به کار مى‏گیرند. بعدها راهى عراق مى‏شوند و در کوفه اقامت مى‏کنند.

جوان سکوت کرد. نیمه شب نزدیک بود. اما خواب به چشم هیچ کس نیامده بود. حال نوبت کاروان سالار پیر بود که زبان به سخن بگشاید.

ـ کرامتى شگفت از مولایمان امام حسن علیه‏السلام در خاطر دارم که بى‏واسطه از زبان پدرم شنیده‏ام. او از فرزندان زبیر بن عوام بود. خدایش رحمت کند. این ماجرا نیز بین راه مدینه و مکه اتفاق افتاده است.

پدرم در منزلگاهى زیر نخل خشکیده‏اى دراز کشیده بود. کاروانى از مدینه آنجا توقف کرد. بزرگ کاروان به سمت درخت رفت. پدرم برخاست. او را شناخت. حسن بن على علیهماالسلام بود. سلام و علیک کردند. امام پرسید:

ـ چرا زیر این نخل خشکیده خوابیده‏اى؛ مگر این اطراف، درخت سبزى نیست؟

ـ آقا جان! درخت‏ها از بى‏آبى خشک شده‏اند!

امام به درخت اشاره کرد و فرمود:

ـ دوست دارى خرماى تازه بخورى و زیر سایه استراحت کنى؟

ـ خرما و سایه کدام درخت؟

ـ همین درخت!

ـ یابن رسول‏الله، این درخت که خشک است!

ـ ان شاءالله سبز خواهد شد!

امام زیر درخت ایستاد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت و گفت:

ـ اى خداى بى همتا که درخت خشک را براى حضرت مریم علیهاالسلام سبز و بارور کردى و به او خرماى تازه و خوش طعم مرحمت کردى! این نخل خشکیده را هم بارور فرما!

ناگاه درخت سبز شد و به بار نشست. همه از خرماى آن خوردند و زیر سایه‏اش به استراحت پرداختند.

کاروانسالار پیر سکوت کرد. همه محو سخنان او شده بودند. چند تکه چوب بزرگ برداشت، روى شعله‏هاى آتش انداخت و گفت:

حال دیگر بخوابید. سحر حرکت مى‏کنیم. دو منزل بیشتر تا مدینه نمانده است.

همه کنار آتش به خواب رفتند. تنها سیّد حمیرى بیدار مانده بود و در اندیشه سرودن شعرى تازه، به آسمان پر ستاره کویر چشم دوخته بود.

پی نوشت:

۱ّ.  اصول کافى، ج ۱، ص ۴۶۳.

۲. الخرائج و الجرائح، قطب راوندى، ج۱، ص ۲۳۹.

۳. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۲۴.

۴. صلح الحسن(ع)، شیخ راضى آل یاسین، ص ۴۳.

۵. کرامات و مقامات عرفانى امام حسن مجتبى(ع)، سید على حسینى، نبوغ قم
منبع : ماهنامه کوثر،شماره۵۵
مرتضى عبدالوهّابى