شهید نواب صفوی، شیر مرد مخلص و دلاور، نخستین مردی که جنگ مسلحانه بر ضد رژیم محمدرضا شاه پهلوی، به راه انداخت و با یارانش، چند نفر از مهره‌های درشت آن رژیم را اعدام انقلابی کردند، سرانجام در سال ۱۳۳۴ شمسی، او را اعدام کردند، و در حالی که صدای «اللّه اکبر» او بلند بود، به شهادت رسید، قبرش در «ابن بابویه» شهر ری می‌باشد.

از خاطرات در دوران کودکی این که: یکی از همکلاسان او در مدرسه حکیم نظامی تهران، می‌گوید: هنگام بازگشت از مدرسه، با یکی از همکلاسی‌هایمان نزاع کردیم، او سنگی پرتاب کرد و سر مرا شکست، گریه کنان به منزل پدرم رفتم، پدرم که چهره خون آلود مرا دید، برآشفت و برای تنبیه آن کودک ضارب، به دنبال من به راه افتاد. ضارب، وقتی که پدرم را با قیافه خشمگین دید، بر خود لرزید و به کناری پناه برد.
ناگهان سید مجتبی صفوی (همکلاسی ما) به جلو آمد و به پدرم گفت: «ما با هم شوخی می‌کردیم و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست و اکنون برای هر گونه مجازاتی آماده‌ام. من تعجب شدید کردم، گفتم: او (سید مجتبی) نبود بلکه این (ضارب) مرا زد. ولی سید مجتبی با قیافه‌ای جدی می‌گفت: «من بودم، و برای هر گونه مجازاتی، آماده هستم».

پدرم در مقابل آن صراحت و خضوع، با تعجب به خانه برگشت، از مجتبی پرسیدم تو که سنگ به من نزدی؛ پس چرا این قدر پافشاری کردی که من زده‌ام؟!
سید مجتبی در پاسخ گفت: «درست است که ضارب، کار بدی کرد و به ناحق سر تو را شکست ولی او را می‌شناسم، او یتیم است و پدرش از دنیا رفته است. من نتوانستم آن حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم، تحمل کنم. خواستم به این وسیله تا اندازه‌ای از درد یتیمی او بکاهم.

(منبع: داستان دوستان به نقل از کتاب شهدای روحانیت؛ ج۱ ص۲۰۶)