۱- برطرف شدن حاجت يك هندى

يكى از علماى بزرگوار مى گويد: « متولى حرم حضرت زينب (س ) فرمود: يك روز يك هندى آمد جلوى صحن حضرت زينب دستش را دراز كرد و چيزى گفت . ديدم يك سكه طلايى در دست او گذاشته شد. رفتم پيشش و گفتم :« اين سكه را با پول من عوض ‍ مى كنى . » مرد هندى با تعجب گفت :« براى چه ؟» گفتم :« براى تبرك .» با تعجب گفت : « مگر شما از اين سكه ها نمى گيريد من بيست سال است كه هر روز يك سكه مى گيرم و در شهر شام زندگى مى كنم .»

۲ – نتيجه احترام يك سنى به زينب (س )

يكى از شيعيان ، به قصد زيارت قبر بى بى حضرت زينب (س ) از ايران حركت كرد تا به گمرك ، در مرز بازرگان ، رسيد. شخصى كه مسئول گمرك بود، پير زن را خيلى اذيت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى كرد: « براى چه به شام مى روى ؟ پولهايت را جاى ديگر خرج كن» .
زن گفت :« اگر به شام بروم ، شكايت تو را به آن حضرت مى كنم ».
گمركچى گفت : « برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم » .
زن پس از اينكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: « اى بى بى ! تو را به جان حسين ات انتقام مرا از اين مرد گمركچى بگير.»
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زينب (س ) را ديد كه آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسيد:« شما كيستيد؟»
حضرت زينب (س ) فرمود: « دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آيا از اين مرد شكايت كردى ؟»
زن عرض كرد: «بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگيريد».
بى بى فرمود: « به خاطر من از گناه او بگذر».
زن گفت : « از خطاى او نمى گذرم» .
بى بى سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود:« از خطاى گمركچى بگذر».
باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: « او را به من ببخش ، او كار خير كرده و من مى خواهم تلافى كنم» .
زن پرسيد:« اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، اين مرد گمركچى كه شيعه نبود، اين قدر مرا اذيت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده است؟»
حضرت فرمود:« او اهل تسنن است ، چند ماه پيش از اين مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت . در بين راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من تواضع و احترام كرد. از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم» .
زن از خواب بيدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.
در بين راه گمركچى زن را ديد و از او پرسيد:« آيا شكايت مرا به بى بى كردى ؟»
زن گفت : « آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان كردى ، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقيق بازگو كرد.»
مرد گفت : « من از قوم قبيله عثمانى هستم و اكنون شيعه شدم . سپس ‍ ذكر شهادتين را به زبان جاى كرد»

۳ – شفاى يك جوان

مردى مصرى نقل مى كرد:« روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سؤ ال كردم : مادر! چرا پريشانى ؟»
عرض كرد: « اى جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم ، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهيا كنم و به وطن باز گردم » .
مردى مصرى گفت : « مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم طبيبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم »، زن رفت و پسر را آورد و گفت : « من هر چه طبيب بوده بردم» . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زينب (س ) در مصر، و طولى نكشيد برگشت و به زن گفت : « آماده باش برويم» .
وقتى كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زينب كبرى (س ) شدند، زن تعجب كرد و گفت :« اين جا كه كسى نيست ».
چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت ، ولى مصرى گفت : «شما برو و استراحت كن» .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بى اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده ؟
زن جواب داد:« خواب بودم ، ديدم زن جوانى وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسيد و به بى بى فرمود: «اى نور چشم من ! اين جوان مسيحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان» .
گفت : « مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند».
يك وقت ديدم كه مادر وارد جايى شد كه همه در پيش پاى او برخاسته و حضرت فاطمه (س ) فرمود: « يا جدا، يا رسول الله ! در خانه زينب آمده ، و رسول خدا (ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد.»

۴ – شفاى پسرى كه از بام سرنگون شده بود

مرحوم سيد كمال الدين رقعى ، كه زمانى مسئوليت واحد تاءسيسات و برق صحن مقدس حضرت زينب (س ) را به عهده داشت ، براى يكى از دوستان خود چنين تعريف مى كرد:
« روزى پسرى به نام «صاحب » مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت زينب (س ) براى جشن مبعث بود كه از بالاى پشت بام به وسط حياط صحن سرنگون شد. مردم جمع شدند و بلافاصله او را به بيمارستان عباسيه شهر شام منتقل كردند و به علت حال بسيار وخيم او، توسط پزشكان بسترى شد.
خود او نقل مى كند: « نگامى كه در روى تخت دراز كشيده بودم ، ناگهان بى بى مجلله اى دست يك دختر كوچك را گرفته و آن دختر فرمود: «اينجا چه مى كنى ؟ بر خيز و برو كارت را انجام بده . و باز ادامه داد: عمه جان ! بگو برود و كارش را انجام بدهد.» بى بى اشاره فرمود: « برو كارت نيمه تمام مانده » . من كه ترسيده بودم ، با همان لباس بيمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار كردم در خيابان افرادى كه مرا آورده بودند با تعجب از من پرسيدند: « اينجا چه مى كنى ؟ و چرا از بيمارستان بيرون آمدى ؟» من شرح واقع را گفتم و خلاصه ، اين واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد.

۵ – يهودى و طلب فرزند از زينب (س )

نقل مى كنند: « در بروجرد مردى يهودى بود به نام يوسف ، معروف به دكتر. او ثروت زيادى داشت ولى فرزند نداشت . براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، ديد از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشيد. روزى ماءيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد:« چرا افسرده اى ؟» گفت :« چرا نباشم ، چند ميليون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم ! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. او قات وارث ثروت من مى شود. ممرد مسلمان گفت : «من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر توفيق داشته باشى ، ما مسلمانان يك بى بى داريم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى ، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بيا مخفى برو حرم زينب (س ) و عرض ‍ حاجت كن تا فرزنددار شوى .

مى گويد:« حرف اين مرد مسلمان را شنيدم و به طور مخفى از زنها و همسايه هايم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم . صبح زود رسيديم ، ولى به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زيارت و گفتم : آقا يا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! كه مرا نااميد كنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است ، چون فرزند به دنيا آمد و نام او را حسين نهادند و نام دخترش را زينب . يهودي ها فهميدند و اعتراض ها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى . هر چه دليل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان ديدم تمام يهوديهايى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله » و همه مسلمان شدند.

۶ – درك عظمت اهل بيت (ع )

زمانى كه اهل بيت (ع ) را با آن وضع ناراحت كننده و بدون پوشش ‍ مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها مى نگريستند و برخى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند، يكى از شيعيان از ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و تصميم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند، ولى موفق نشد. خود را خدمت حضرت زينب (س ) رسانيد و عرض كرد: « اى پاره تن زهرا! شما از كسانى هستيد كه جهان به خاطر و وجود شما آفريده شده ، متحيرم كه چرا شما را به اين صورت مى بينم » .
حضرت زينب (س ) با دست مبارك اشاره به آسمان نمود و فرمود:« آن جا را بنگر تا عظمت ما را درك نمايى» . آن شخص نگاه مى كند، ناگاه لشكريان زيادى را ميان زمين و آسمان مشاهده مى نمايد كه از كثرت به شماره نمى آيد و همچنين مشاهده مى كند كه جلو اهل بيت (ع ) كسى ندا مى دهد كه چشمهاى خود را از اهل بيتى كه ملايكه به آنها نامحرم هستند، بپوشانيد.(200)

۷ – نفرين زينب (س ) در حق بحر بن كعب

بحر بن كعب (يا ابجر) را آوردند ابراهيم رو به او گفت :« راست بگو، در روز عاشورا چه كردى ؟ واى بر تو باد!»  ابجر گفت :« كارى انجام نداده ام ، فقط روسرى زينب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش كندم ، به حدى كه گوشهايش را پاره نمود…»
ابراهيم در حالى كه گريه مى كرد گفت :« واى بر تو! آيا چيزى به تو نگفت ».
ابجر گفت : «چرا، او به من گفت : خداوند دستها و پاهاى تو را بشكند و با آتش دنيا قبل از آخرت تو را بسوزاند!» ابراهيم رو به او كرد و گفت :« اى واى بر تو! آيا از خدا و رسول خدا (ص ) خجالت نكشيدى و رعايت حال جد او را ننمودى ؟ آيا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و راءفت نياوردى ؟»
ابراهيم گفت :« دستهايت را جلو بيار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع كنند. سپس ابراهيم پاهاى او را نيز قلم نمود و چشمان او را بيرون آورد و با انواع عذاب و شكنجه ها به درك واصل ساخت ».

۸ – سكوت محض در هنگام خواندن خطبه

در دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى رسد، زينب (س ) مى خواست حق را ظاهر كند و خطبه اى انشاد فرمايد. هيچ كس گوش نمى كرد. سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان و هلهله ايشان نمى گذاشت صدا به كسى برسد كه ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمود: « اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس » ساكت شويد! همه صداها گرفته شد، بلكه به همان اشاره زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه غرايش را انشاد فرمود و حق را ظاهر ساخت (201)

۹ – متوسل شويد، ماءيوس نمى شويد

هركه را حاجتى باشد، دنيويه و اخرويه ، هر گاه متوسل به خانه آن مظلومه شود، ماءيوس نخواهد شد؛ چرا كه انجام مقاصد از قبيل رحمات اند و اعطاى هر مطلبى ، رحمتى است خاص . و چون آن مكرمه ، عالم به رحمات ، و قادر بر اعطاى هر گونه موهبات مى باشد، چگونه ممكن است كسى در خانه او روى برد و ماءيوس ‍ گردد؟

با آن جود و كرم كه جبلى خانواده محمدى بوده ؟! با اينكه هر يك از صدماتى را كه متحمل شد، مكافاتى دنيويه و مثوباتى اخرويه دارد، كه محتاج به تفصيل مى باشد و آن منافى با غرض ‍ است . ولى اجمالا اين مكرمه در اين عالم از علايق خود دور مانده زيرا كسانى را كه از علاقه خود در اين عالم دور افتاده اند هر گاه به او متوسل شوند – احتراما لها- به علايق خود رسند.(202)

۱۰ – اولين سفر به شام

حاج سيد حسن ابطحى گويد: « در سفرى كه به شام رفتم ، با ماشين شخصى با خانواده ام همسفر بوديم . حدود دويست كيلومتر كه به شام مانده بود، عيبى در موتور ماشين پيدا شد كه به هيچ وجه روشن نمى شد. در اين بين ، آقا مهدى در بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با كمال محبت ماشين ما را بكسل كرد و به شهر شام آورد، ولى از اين موضوع خيلى ناراحت بودم و به حضرت زينب (س ) عرض كردم :« چرا ما با اين وضع در سفر اول وارد شام شديم ؟!» شب در عالم رؤيا خدمت حضرت زينب (س ) رسيدم ، حضرت در جواب من فرمودند:« آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى ؟ مگر نمى دانى ما در سفر اولى كه به شام آمديم ، اسير بوديم و چه سختى ها كشيديم ؟ تو هم چون از ما هستى (و سيد هستى ) بايد در اولين سفرى كه به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى ».(203)

۱۱ – توسل به زينب كبرى (س )

مرحوم بهبهانى ، بانى شبستان مسجد نقل مى كرد.
« پدرم قبل از تمام شدن كار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصيت نمود كه :« مبلغ دوازده هزار دينار حواله را صرف اتمام كار مسجد نماييد».
زمانى كه فوت كرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ‍ ترحيم ،چند روزى كار ساختمان تعطيل شد. شبى در عالم خواب پدرم را ديدم كه به من گفت : « چرا كار مسجد را تعطيل كردى ؟» گفتم : « به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحيم تان ». در جوابم گفت : « اگر مى خواستى براى من كارى بكنى ، نبايد كار ساختمان مسجد را تعطيل مى كردى» .
زمانى كه بيدار شدم تصميم به اتمام كار ساختمان مسجد نمودم به اين منظور بای حواله دينارهايى كه پدرم در وصيت خود عنوان كرده بود وصول كرده و از آن مصرف مى نمودم . اما هر چه بيشتر جست و جو مى كردم حواله ها پيدا نمى شد هر جا كه احتمال وجود حواله ها مى رفت گشتم ، اما خبرى از حواله ها نبود. سرانجام در حالى كه بسيار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زينب (س ) شدم و خدا را به حق آن ساعتى كه امام حسين (ع ) و زينب (س ) از يكديگر وداع نمودند قسم دادم . ناگهان خوابم برد.
پس از مدتى بيدار شدم و ديدم همان ورقه اى كه حواله ها داخل آن بود كنار من است از همان ساعت كار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانيدم و هميشه اين كرامت را براى ديگران نقل مى كنم .(204)

پی نوشت:
195-داستانهاى شگفت شهيد دستغيب ص 52.
196-تحفة الذاكرين و اسرار و الشهاة ، ص 75.
197-سوگنامه آل محمد، ص 377 و 378.
198-داستانهاى شگفت آية الله دستغيب ص 168
199-كرامات الحسينية ، ص 55 – 57.
200-رياحين الشريعه ج 3 ص 160
201-1- زندگانى فاطمه زهرا و زينب (س ) ص ‍ 16
202-فروغ تابان كوثر ص 263
203-2- شب هاى مكه ابطحى ، ص 155
204-اين كرامت را خانم مرضيه نقل كرده است 

منبع برداشت : http://zeinab.jahanpayam.net/