هر چند جهاني شدن سيستم رايج و متعارف در پژوهشهاي مربوط به سياست جهاني است، اما در مقابل برخي از پژوهشگران فرايند جهاني شدن را با تقويت و گسترش ايده محلي گرايي يا بومي گرايي ـ (Localization)،پيوند مي زنند.

در اين تلقي فرايند جهاني خود به ظهور ايده محلي گرايي و بومي شدن مي انجامد يا حداقل آنرا به عنوان واكنش فرهنگي و اقتصادي در برابر خود ايجاد مي كند.

ظهور و رشد انديشه محلي گرايي بعنوان جريان ضد جهاني شدن به گونه اي است كه برخي از پژوهشگران بجاي كلمه «جهاني شدن» از دانش «جهاني ـ محلي شدن» (localglobalizati) استفاده كرده و جهاني ـ محلي شدن را بيانگر وضعيت كنوني نظام جهاني مي دانند.

در مورد دلايل ظهور و رشد بومي گرايي يا «محلي شدن» دو نكته بيش از ديگر موارد حايز اهميت است:

1ـ جهاني شدن با ايجاد دگرگوني در ساختهاي اجتماعي جوامع، نوعي بحران هويت با خود ارمغان آورده و از اين رو در بسياري از جوامع احساس زايل شدن هويتهاي فرهنگي، قومي و ملي شان با رويكرد همراهي و مقاومت قابل پيگيري است.

همراهي زماني قابل تحقق خواهد بود كه كارگزاران جهاني شدن نگرش سلطه جويانه خود را تصحيح كرده و به جاي تلاش براي هژمون ساختن فرهنگ ليبرال براي ديگر فرهنگها و بوي زه اسلام نيز جا بازكند.

در غير اين حالت اگر گفتمان جهاني شدن با محتواي سلطه گرايي غرب پيش تازد احتمال مقاومت و تعارض وجود خواهد داشت.

بسيار طبيعي است كه فرهنگ جهاني و بومي و تفكر ديني زماني كه خود را با خطر حذف يا استحاله روبرو ببينيد استراتژي مقاومت را بر استراتژي همراهي ترجيح دهند.

در عصر جهاني شوق دارند و براي نجات از بحران هويت، روي هويتهاي محلي و فرهنگي بومي تاكيد مي كنند.

ديويد هاروي كه خود از نويسندگاني است كه در زمينه جهاني شدن انديشيده،مي گويد: جهاني شدن به دو دليل جوامع را با بحران هويت روبرو مي سازد:

1- انسانها بر اساس دو عنصر زمان و مكان هويت مي يابند و جهاني شدن با فشردگي زمان و مكان،عملا اين عناصر را مخدوش مي سازد.

مقصود هاروي از هويت سازي عنصر زماني،سابقه و هويت تاريخي افراد است.

جوامع با وابستگي به تاريخ و ميراث خاص گذشته شان به خود هويت مي بخشند.

از طرف ديگر عنصر مكان نيز سهم موثري در هويت سازي افراد و جوامع دارد كه جهاني شدن اين عنصر را نيز درهم مي كوبد.

در بيشتر موارد،جوامع و افراد با انتساب به وطن و سرزمين خاص، هويت مي يابند.

جان نكته دوم در مورد بحران هويت ناشي از جهاني شدن كه تا اندازه زياد با نكته اول مرتبط است، فرو ريختن نظام ارزشي و باورهاي خاص يك جامعه است.

ترديدي نيست كه ارزشهاي حياتي (core values) جامعه از عناصر اصلي هويت ساز محسوب مي گردد و اين عنصر نيز در فرايند جهاني شدن با چالش جدي روبرو مي گردد،زيرا جهاني شدن، عمدتا ارزشها و هنجارهاي نظام سرمايه داري را در ديگر جوامع تعميم مي دهد.

دقيقا به همين دليل به نظر ديويد هاروي،نظام سرمايه داري مولد از هم گسيختگي اجتماعي ديگر جوامع تلقي مي شود.

2ـ جهاني شدن از طريق گسترش و توسعه خود آگاهي در ديگر جوامع به شكل گيري طبقات اجتماعي مي انجامد.

در اين ميان طبقاتي ظهور مي يابند كه تمايل شديدي به محلي گرايي دارند.

برخي از اين طبقات ترويج كننده ايده محلي گرايي در برابر جهاني شدن هستند.

در همين چارچوب برخي از نويسندگان،جهاني شدن را با رشد و ظهور جنبشهاي اجتماعي در ديگر جوامع و بويژه جهان سوم مرتبط مي دانند كه بعنوان نمونه مي توان به جنبش طرفدار محيط زيست(جنبش سبزها)،فمنيست ها،جنبش طرفدار حقوق بشر،جنبش صلح و غيره اشاره كرد.

البته هر چند در اينجا از جنبش اسلامي و نو گراي ديني ذكري به ميان نيامده،اما بدون ترديد همانگونه كه برخي از صاحب نظران مسايل سياسي بيان داشته اند،رشد و توسعه جنبش بنيادگرايي اسلامي را نيز نمي توان از نظر دور داشت.

برخي از نويسندگان ميان جهاني شدن و بنيادگرايي اسلامي به وجود رابطه مستقيم اذعان مي كنند.

در اين تلقي،بنياد گراي اسلامي در برخي كشورها و توسعه آن در بيشتر جوامع اسلامي زاده بي تعصبي كارگزاران گفتمان مسلط نسبت به اسلام و فرهنگ اسلامي است و به همين دليل انديمشندان مسلمان و جوامع اسلامي،خود را در عصر جهاني شدن،متضرر و وامانده تلقي نموده و براي رهايي از اين واماندگي در قبال فرايند جهاني شدن،موضع واكنشي اتخاذ مي نمايند.

اين موضع منفي در قالب جنبش بنياد گراي اسلامي تجلي مي يابد اما واكنش اسلام گرايان سياسي در مواجهه باجهاني شدن را صرفا در حد ابزار هراس و نگراني از استحاله هويت ديني و ملي اين جوامع نمي توان تقليل داد، بلكه علاوه بر اين، تلقي غرب از اسلام سياسي نيز حساسيت زا و تحريك كننده است.

غرب در كل و روشنفكران غربي به خصوص در مواجه با اسلام دچار تقليل گرايي و سطحي انگاري عمدي گرديده و اين سطحي نگري در ابعاد مختلف داوري غربي ها در مورد اسلام خود را تبارز مي دهد.

شرق شناس ادوارد سعيد دقيقا اين بعد تفكر غربي را مورد نقد قرار مي دهد. به نظر ادوارد سعيد « روشنفكران آكادميك انگليسي و امريكايي به صورت تقليل گرايانه و به نظر من غير مسئولانه از چيزي بنام اسلام صحبت مي كنند.

به نظر مي رسد آنها با بهره گيري از اين كلمه (اسلام)،اسلام را موضوعي ساده تلقي مي كنند كه مي توان هزار و پانصد سال تاريخش را تعميم داد و از پيش در مورد سازش پذيري اسلام و دمكراسي،اسلام و حقوق بشر و اسلام و پيشرفت،گستاخانه قضاوت كرد».

اساس و بنيان كليت شرق شناسي ادوارد سعيد همين نكته را توضيح مي دهد كه غرب،آگاهانه و از سر تعمد،شرق و جهان اسلام را بعنوان «ديگر» و رقيب خطرناك خود مطرح مي كند و از اين طريق به خود هويت مي بخشد. سعيد اين نكته را چنين شرح مي دهد:

بنا بر اين دلايلي كه پيشتر در اين كتاب و نيز در شرق شناسي بر شمرده ام، دانش و معرفت نسبت به اسلام و مردم مسلمان نه تنها از طريق استيلا و مقابله كه البته از ناحيه تضاد و بيزاري فرهنگي حاصل شده است.

امروزه، سيمايي منفي از اسلام ارايه و از آن به عنوان مذهبي ياد مي شود كه اساسا با غرب در تضاد است و اين نقش، چارچوبي خاص بنا مي نهد كه شناخت و معرفت اسلام را محدود مي كند.

اين چارچوب بر آمده از تلقي خاص غرب نسبت به اسلام و جهان اسلام (شرق) تحت چه عواملي سامان مي گيرد به نظر ادوارد سعيد و با الهام از ميشل فوكو،در يك رابطه مستقيم ميان قدرت و دانش، موضع سلطه و استيلاي غرب سازواره اي اين گفتمان ضد اسلامي را شكل مي دهد.

سعيد مي گويد: «حجم وسيعي از معرفت غرب نسبت به جهان اسلام در چارچوب نظام استعمارگري نصيب آن شد.

بنا بر همين اصل، دانش پژوهشان اروپايي از موضع سلطه و استيلا به موضوع مورد نظر پرداختند و آنچه در خصوص اين مقوله اظهار داشتند، بدون توجه به آراي سايرين و صرفا با عنايت به عقايد ديگر پژوهندگان اروپايي صورت پذيرفت.

البته برخي از صاحب نظران، نگاه سعيد در شرق شناسي را افراطي و غلوآميز مي خوانند و در مقابل به خدمات علمي عده اي از مستشرقين و چهره هاي مطرح شرق شناسي نظير هامتون گيپ،برنارد لوئيس،آرتور آربري،مونتگمري وات و لويي ماسينيون،اشاره مي كنند.

اما به راستي پيوند اين افراد با قدرت هاي استعماري را چگونه مي توان از نظر دور داشت؟ در مجموع مهمترين آموزه شرق شناسي سعيد را چنين مي خوانيم كه«شرق شناسي در حكم عقيده اروپا و نوعي شعور جمعي است كه به غرب و اروپا هويت بخشيده و…يكي از جلوه هاي استيلا و سلطه جويي است».

جهاني شدن و جنبش اسلام گرايي

بررسي رابطه جهاني شدن و خيزش اسلامي گرايي از آنرو اهميت دارد كه در نظام آينده جهاني تنها رقيب و «ديگر»(other) غرب اسلام و فرهنگ اسلامي است. هر چند جنبش اسلام گرايي به مفهوم دفاع از هويت ديني مسلمانان:گسترش تفكر ديني در حوزه سياست و اجتماع و بالاخره بازخواني و اصلاح انديشه ديني،داراي قدمت تاريخي طولاني است،اما طرح مجدد اين مقوله در چارجوب جهاني شدن،حكايت از چالش جدي انديشه ديني و اسلام سياسي در برابر همينه طلبي غرب و بسط گفتمان هژمونيك غربي بر سراسر جهان و بويژه كشورهاي اسلامي است.

بنا بر اين توجه مجدد انديشمندان مباحث سياسي و سياست بين الملل به ماهيت، خاستگاه و تبعات جنبش اسلام گرايي از آنجا ناشي مي شود كه:

«برخوردي كه پيش بيني مي شود بين اسلام و غرب روي مي دهد بويژه،به جنبش اسلام گرايي افراطي كه ابعاد ضد غربي نيرومندي دارد، مربوط مي شود.»

از اينرو شناخت ماهيت و فهم علل و ريشه هاي شكل گيري، توسعه و بسط اين جنبش ها مورد علاقه عده اي از پژوهشگران قرار گرفت.

هر چند از نظر تاريخي ريشه هاي شكل گيري جنبش اصلاح ديني و نو انديشي ديني را مي توان به نخستين دوره مواجهه جوامع اسلامي با آرا و انديشه هاي غربي، پس از جنگهاي صليبي و چيرگي غرب مسيحي بر جهان اسلام كه از طريق تحت استعمار در آوردن بلاد و ملل اسلامي صورت گرفت، ارجاع داده اما امروزه زماني كه از اسلام گرايي و اسلام سياسي صحبت به ميان مي آيد بيشتر به جنبش ها و نهضتهاي اسلامي اشاره دارد كه در برخي از كشورها به عنوان نقطه مقاومت و كانون تعارض زا در برابر اهداف، منافع و در مجموع سلطه غرب در جهان اسلام مطرح مي باشد.

در مورد ماهيت،خاستگاه و اهداف جنبش اسلام گرايي،ديدگاههاي متفاوت و گاه متناقضي ارايه گرديده است.

اما آنچه از ديدگاه انديشمندان مسلمان به عنوان نقطه آغازين و جرقه اي جنبش اسلام گرايي سياسي مطرح است برمي گردد به ماهيت و ويژگيهاي ذاتي اسلام و اين نكته را عده اي از مستشرقين اسلام شناس نيز مورد توجه قرار داده اند.

بسياري از كارشناسان گسترش موج بازخيزي اسلامي را در سه دهه گذشته، از جمله به شكل بسيار سياسي و ستيزه جوي آن،ناشي از ويژگيهاي ذاتي اسلام، از جمله درهم آميختگي مذهب و سياست و وحدت و يكپارچگي امت اسلامي به عنوان ماهيتي فراقومي و فراملي مي دانند.

دو تعبير از انديشه هاي جنبش اسلامي گرايي

تحليل مقوله اسلام گرايي براي غرب از آنرو اهميت دارد كه دو نحوه تعامل و يا به گفته برخي، در برخورد با تپيدن اسلام آنان را ياري مي رساند.

اما طرح اين مسئله بر ما از آن رو اهيمت دارد كه با نظام اعتقادي و باورهاي ديني ما گره مي خورد و مسير ما را در نظام جديد جهاني (عصر جهاني شدن) روشن مي سازد.

عمدتا در مورد دلايل شكل گيري و تا اندازه اي رشد جنبش اسلام گرايي دو ديدگاه كاملا متفاوت و جود دارد شرق شناسان جديد (neo Orientalisin) كه همانند اسلاف خود هر پديده سياسي و اجتماعي دنياي شرق را ناشي از ويژگيهاي فرهنگي آن مي دانند و جهان سومي هاي جديد (neo – third Worldist) كه بيشتر با ملل جهان سوم احساس همدردي مي كنند.

1 ـ نگرش شرق شناسان جديد

شرق شناسان جديد اسلام گرايي را بيش از هر عاملي متاثر از ويژگيهاي ذاتي اسلام مي دانند نه نتيجه دگرگونيهاي اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي.

به باور اينان اسلام گرايي، پيامد ويژگيهاي اساسي اسلام و تطبيق ناپذيري آن با مدرنيزم و در نتيجه غربگرايي است.

در اين تلقي، اسلام غير قابل تغيير است و با اين افكار و پديده هاي جديد تعارض دارد و براي تعارض و ستيز با اين پديده هاي جديد جنبش اسلام گرايي شكل مي گيرد و تا اندازه اي مورد حمايت مسلمانان قرار مي گيرد.

از نظر شرق شناسي جديد با ارايه چنين برداشت بدبينانه از اسلام، تنها راه برخورد با اسلامي گرايي خشن و غير منعطف، استراتژي سركوب و مهار كردن است.

در اينجا غرب در برابر اسلام گرايي مي ايستد و از كشورهاي كه با اسلام گرايان مبارزه مي كنند، حمايت مي كند.

2 ـ نگرش جهان سوم گرايي

هر چند اينان پويايي و توانمندي اسلام را اذعان مي كنند و رمز بقاء و نفوذ اسلام را عليرغم دوره هاي ركود با ويژگيهاي ذاتي آن گره مي زنند، اما موج كنوني بازخيزي اسلام را نه از پيامد ويژگيهاي اسلام بلكه تركيبي از پديده بيگانگي اجتماعي و محروميتهاي اقتصادي و سياسي مي بينند.

فرانسوا بورگا (Francois burgat)از متفكرين اروپايي و اسلام شناس، ظهور اسلام گرايي جديد را ناشي از شكاف گسترده شمالـ جنوب عنوان مي كند و افراطي بودن آنرا پيامد دوره طولاني ناديده گرفتن مشكلات و آرمانهاي آنان از سوي شمال غني و مرفه عنوان مي نمايد.

به گفته خانم هانتر، بورگا در اين جنبش بعد فرهنگي را جدي تر از ابعاد اقتصادي و سياسي مي بيند.

بورگا در مورد پديده اسلام گرايي مي گويد، ما شاهد سومين مرحله روند استعمارذايي هستيم.

نخستين مرحله سياسي بود (جنبشهاي استقلال طلب).

مرحله دوم اقتصادي بود (ملي شدن كانال سوئز در مصر يا نفت در الجزاير و ايران) و آخرين مرحله فرهنگي است.

راه حل اين دسته در مواجه با اسلام گرايي با شيوه شرق شناسان تفاوت جدي دارد.

اينان معتقدند كه تشديد محروميت و سياست منزوي ساختن به تنهايي مشكل اسلام گرايي را حل نخواهد كرد و مانع درگيري بين غرب و اسلام نيز نخواهد شد.

و به قول بورگا، كوري و جهالت غربياني كه جلوگيري از به واقعيت پيوستن اين مناقشه بالقوه را تنها از طريق محروم سازي و سركوب كردن مي دانند سوء تفاهم را تشديد مي كنند.

به نظر مي رسد هر دو نگرش بخشي از واقعيت را مورد توجه قرار مي دهد اما در اين ميان برخي نكات نيز وجود دارد كه طرفداران هر دو ديدگاه از آن غفلت مي نمايند.

شرق شناسان از اينكه ماهيت و ويژگيهاي ذاتي اسلام را مورد توجه قرار مي دهند.

گامي مثبت بر مي دارند اما از آنجايي كه نگاه و برداشت غرب از اسلام را بر ماهيت و و ويژگيهاي ذاتي اسلام تسري مي دهند، به تعميم سازي و تفسيرسازي خاصي گرايش پيدا مي كنند.

اسلام ذاتا ديني است پويا و توانمند كه نه تنها در برابر ضرورتهاي عصري، انعطاف پذيري دارد بلكه بقول ارنست گلنر، توانمندي دروني انديشه اسلامي به گونه اي است كه به سادگي اسلام را با ضرورت ها و مسايل جديد همسو مي سازد.

از طرف ديگر ديدگاه جهان سوم گرايان نيز هر چند در تاكيد بر برخورد خصمانه و ستيزه جويانه غرب و تلاش براي به انزوا و در حاشيه كشاندن اسلام با واقعيت موجود انطباق دارد، اما در اين تحليل با تاكيد زياد بر محروميتهاي اجتماعي، ويژگيهاي ذاتي اسلام از نظر دور داشته مي شود.

در اين ميان به نظر مي رسد در تحليل ريشه هاي اسلام گرايي لازم است بين ريشه ها و زمينه هاي شكل گيري آن تفكيك نمود.

اسلام گرايي به مفهوم تاكيد بر ايده هاي اسلامي در برابر تحولات و دگرگونيهاي زمانه كه در بحث حاضر (جهاني شدن) با مقاومت در برابر فرهنگ مسلط ليبرال نمود مي يابد، قبل از هر امري ريشه در ويژگيهاي ذاتي اسلام دارد.

بنا بر اين، اسلام به عنوان ديني كه ميان باورهاي ديني و سياست پيوند مي زند، در برابر سياست جهاني اعلام موضع مي كند و به صورت طبيعي، چنين اسلامي به دليل ماهيت ظلم ستيزي و عدالت گرايانه اي كه دارد، منافع قدرتهاي بزرگ و سردمداران نظام سرمايه داري را به چالش مي طلبد.

اما از سوي ديگر شرايط اجتماعي، نابرابري، ظلم، تعدي، برتري طلبي و سيطره جويي، زمينه هاي بروز و تحقق عيني انديشه ظلم ستيزي و عدالت طلبي اسلام را فراهم مي آورد.

بر اساس اين رويكرد تركيبي، هر چند اسلام براي رفع نابرابري و بسط عدالت اجتماعي در سطح نظام جهاني معارضه با غرب را به عنوان نخستين و آخرين استراتژي پيشنهاد نمي دهد، اما در حالت برتري جويي و هيمنه طلبي فرهنگ غرب، جز مقاومت در برابر فرهنگ ليبراليسم و نقد آن، راه ديگري را نيز كار ساز نمي بيند.

1. در اين مورد بنگريد به: AlAzim Sadiq , is Islam secularizable , Mittelman James , Opcit , p 187 ..

عبد القيوم سجادي