گروهی از کودکان مشغول بازی بودند. ناگهان با دیدن پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم) که به مسجد می‌رفت، دست از بازی کشیدند و به سوی حضرت دویدند و اطرافش را گرفتند. آنها دیده بودند پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم)، حسنین(علیهما السّلام) را به دوش خود می‌گیرد و با آنها بازی می‌کند. به این امید، هر یک دامن پیامبر را گرفته، می‌گفتند: «شتر من باش!».
پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم) می‌خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند، اما دوست نداشت دل پاک کودکان را از خود برنجاند. بلال در جستجوی پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم) از مسجد بیرون آمد، وقتی جریان را فهمید، خواست بچه‌ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند. آن حضرت وقتی متوجه منظور بلال شد، به او فرمود: «تنگ شدن وقت نماز برای من، از این که بخواهم بچه‌ها را برنجانم بهتر است.»
پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم) از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد. بلال رفت و با هشت دانه گردو برگشت. پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم) گردوها را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند و آن حضرت جهت اقامه نماز جماعت، عازم مسجد شد.

(منبع: ابوالقاسم سدهی اصفهانی؛ نفایس الاخبار؛ ص ۲۸۶)