اشاره:
در زمان حضرت ابوطالب، راهبى زندگى مى کرد بنام مثرم بن دعیت بن شیتقام . این مرد در عبادت معروف بود و صد و نود سال خداوند را عبادت کرده بود و هرگز حاجتى از خداوند نخواسته بود. تا اینکه از خدا خواست ، خداوندا! یکى از اولیاء خود را به من نشان ده ؛ خداوند حضرت ابوطالب را نزد او فرستاد تا چشم مثرم به حضرت افتاد از جا برخاست و سر او را بوسید و او را در مقابل خود نشانید و گفت : «خدا تو را رحمت کند، تو کیستى ؟ »حضرت فرمود: «مردى از منطقه تهامه» . «پرسید از کدام طایفه عبد مناف ؟» فرمود: «از بنى هاشم ».
راهب بار دیگر برخاست و سر حضرت ابوطالب را بوسید و گفت : «خدا را شکر که خواسته مرا عطا کرد و مرا نمیراند تا ولى خود را به من نشان داد. سپس گفت : تو را بشارت باد! خداوند مژده اى به تو را، به من الهام نموده.» حضرت ابوطالب پرسید: « آن بشارت چیست ؟» گفت : «فرزندى از صلب تو بوجود مى آید که ولى الله است . اوست ولى خدا و امام متقین و وصى رسول رب العالمین . اگر آن فرزند را ملاقات کردى از من به او سلام برسان و از من به او بگو: مثرم به تو سلام مى گوید و شهادت مى دهد که خدایى جز الله نیست ، یگانه است و شریکى ندارد و محمد بنده و فرستاده خداست و تو جانشین بر حق او هستى نبوت با محمد و وصایت با تو کامل مى شود».
در اینجا حضرت ابوطالب گریه کرد و فرمود: «نام این فرزند چیست ؟» او گفت : «نامش «على» است.» بعد از آن ماجرا، وقتی على (علیه السلام) متولد شد، در همان ساعات اول تولد رو به پدر کرد و گفت : «اکنون نزد مثرم برو و او را بشارت ده … »لذا در روزهاى بعد از ولادت على (علیه السلام) ناگهان ابوطالب (علیه السلام ) چهل روز از چشم مردم غایب شد و راهى شام شد. هنگامى که به کوه لکام رسید و وارد غار شد مشاهده کرد که مثرم از دنیا رفته و جسد او در رو انداز روزانه اش پیچیده شده و بسوى قبله قرار داده شده است و هم چنین او دو مار سیاه و سفید را دید که کنار بدن او از آن مواظبت مى کنند. مارها همین که حضرت را دیدند، در غار پنهان شدند.
حضرت ابوطالب(علیه السلام) مقابل جنازه مثرم قرار گرفت و گفت :« سلام بر تو اى ولى خدا.» ناگهان خداوند مثرم را زنده کرد، او به پا خاست در حالیکه دست بر صورت خود مى کشید و مى گفت :« اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و ان محمدا عبده و رسوله و ان علیا ولى الله و الامام بعد نبى الله.» حضرت ابوطالب به مثرم گفت : « بشارت ده که على در زمین ظاهر گشته است ! » مثرم پرسید:« علامت آن شبى که بدنیا آمد چه بود؟»حضرت ابوطالب (علیه السلام) تمام ماجراهاى پیش آمده را براى مثرم بازگو کرد، تا آنجا که گفت :« على (علیه السلام) به سخن آمد و به من گفت : نزد تو بیایم و تو را بشارت دهم و آنچه دیده ام برایت بازگو کنم ». مثرم گریه کرد و سپس سجده شکر بجا آورد و بعد از آن دراز کشید و خوابید و گفت :« رو انداز را روى من قرار بده »؛ ابوطالب روانداز او را انداخت و متوجه شد او از دنیا رفته است.
ابوطالب (علیه السلام )سه روز در آنجا ماند و هر چه با مثرم سخن گفت پاسخى نشنید. اینجا بود که بار دیگر دو مار بیرون آمدند و به او گفتند: «سلام بر تو اى ابوطالب !» حضرت هم جواب آنها را داد. سپس به او گفتند: « نزد ولى خدا باز گرد که تو از دیگران سزاوارتر به حفظ و نگهدارى او هستى .» حضرت به آن دو مار گفت : «شما کیستید؟» آنها گفتند:« ما عمل صالح او هستیم که خداوند ما را از نیکی هاى اعمالش خلق کرده و تا روز قیامت در اینجا از او محافظت مى کنیم و روز قیامت یکى از ما پیش روى او و دیگرى از پشت سرش او را به بهشت هدایت مى کنیم .»
پس از این ماجرا حضرت ابوطالب از شام به مکه بازگشت و این سفر چهل روز به طول انجامید.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
پی نوشت:
بحارالانوار، ج ۳۵، ص ۱۰؛ روضه الواعظین ، ص ۶۸؛ نقل از «۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على (علیه السلام)»، محمد رضا رمزى اوحدى.