براي لحظه هاي افطار

نويسنده:سودابه مهيجي

گردو غبار نارنجي رنگ غروب، اندک اندک بر سر و روي کوچه ها و خانه هاي شهر بال مي افشاند و پايان روز را پشت تمام پنجره ها عيان مي کند. خورشيد در حال رخت بر بستن است. پشت کوه ها، آرام خويش را پنهان مي کند و با تمام مردم اين گونه سخن مي گويد سخن مي گويد: خوشا به حال آنان که يک روز ديگر را با لب هاي پرهيز و دل هاي روزه دار به سر رساندند. خوشا به حال آنان که دل هايشان را از گناه دور نگه داشته اند و در اين لحظه هاي مقدس، به پروردگارشان از هميشه نزديک ترند… زير سقف تمام خانه ها، نسيمي عاشقانه جاري است. دل هاي مؤمن، خدا را بر سر سفره هاي افطار ملاقات مي کند. صداي ربنا، در تمام شهر طنين افکنده است. دل ها، همه دست به کار مناجاتند. هر دلي، در خلوتي سبز، با خدايش سخن مي گويد. هر دستي، پي خواهشي عميق، بين زمين وآسمان پل مي زند. هيچ کس جز به خداي خود نمي انديشد. هيچ کس جز در پي دعا کردن نيست. همه مضطربند که مبادا اين لحظه هاي استجابت محض را از دست بدهند. همه شتابانند که در اين ثانيه ها، تمام خواسته هايشان را بر لب بياورند و هيچ آرزويي را از قلم نيندازند. سفره ها مهيا هستند، اما هيچ کس به سفره هاي روي زمين نمي انديشد. همه به خوان گسترده اي دل بسته اند که به وسعت ملکوت پروردگار، در آسمان ها پهن است و دل ها را طعام و ارواح مهذب را ميهمان خويش مي کند. همه آرزو مي کنند خدا يک روزه ديگر را از آنها بپذيرد و به قدر يک پله ديگر، به بهشت نزديکشان کند.