پسرعمه – دختر دایی بودیم و در جریان انقلاب بیشتر به دو هم رزم شباهت داشتیم تا فامیل.

زمستان ۵۶ بود که از من خواستگاری کرد و من که آن موقع در سرم، تب و تاب انقلاب بود، خیلی بهم برخورد. یک سال و چند ماه از این جریان گذشت و در این بین، او بود که با اصرار و خواندن آیات و روایات، سعی در متقاعد کردنم داشت؛ تا این که یک بار برای اتمام حجت آمد و گفت: «معصومه! خودت می‌دونی ملاک من برای انتخاب تو، ظاهر و قیافه نبوده ولی اگه باز فکر می کنی این قضیه منتفیه، بگو که دیگه با اصرارم تو رو اذیت نکنم.» نشستم و با خودم خلوت کردم. در روایات دیده بودم که اگر خواستگاری برایتان آمد و با ایمان و خوش اخلاق بود، رد کردنش مفسده به دنبال دارد؛ هیچ دلیلی هم برای رد کردنش به ذهنم نرسید، گفتم راضی‌ام!!

منبع: ناصر کاملی؛ نیمه پنهان ماه همسران شهدا(۴)؛ شهید اسماعیل دقایقی